سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[دانشمند] هنگامی که از آنچه نمی داند پرسیده شد، ازگفتن «خداوند داناتراست» خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]
روزنه ی نور
 
شهادت آرزوی ما نیست ....

یه بزرگی بهمون سفارش کرد که بریم تحقیق کنیم ببینیم شهیدامون از وقتی شهید شدند ، توی خونواده عزیز شدند یا عزیزترین فرد خونوادشون بودند و شهید شدند؟

من هم با خواهر یه شهیدی که سال چهارم دبیرستانشو توی جبهه خوند و دیپلمشو اونجا گرفت و بعد شهید شد یه گفتگویی داشتم و در مورد شهیدشون ازش سوال کردم؛ خیلی برام عجیب و جالب بود؛

قسمتهایی از این گفتگو با خواهر شهید رو با هم بشنویم:

"آرزو به دل موندیم که حسین بره برا خودش یه لباس نو بخره؛ همیشه لباس برادرای بزرگ ترشو که  دلشون رو زده بود و یا از مد افتاده بود و می خواستند بندازنشون دور- و لازم به ذکره که از نظر سایز دوبرابر حسین بودند – اندازه و رفو می کرد و می پوشید. نه اینکه پول نداشته باشه و نتونه بخره ؛ پول داشت؛ مغازه ی یکی از دوستاش کار می کرد ؛ فکر کردم و گفتم جوونه دیگه شاید پولهاشو خرج کرده و روش نمیشه از ما بگیره – آخه خیلی با حیا بود-

تازه حقوق گرفته بودم ، بهش دادم که بره برا عیدش لباس نو بخره ، آخه همه ی خواهر برادراش و همه ی همسالانش لباسای نو می پوشیدند ، قبول نمی کرد؛ می گفت : این اسرافه که لباسای قابل استفاده داشته باشی و بری دوباره لباس بخری (البته منظورش از لباسای قابل استفاده همون لباس برادرای بزرگترش بود) ؛ یواشکی پول رو گذاشتم توی جیبش ؛ فرداش وقتی خوشحال اومد توی خونه اول با خودم فکر کردم که لباس خریده، ولی بعد دیدم دستش خالیه ، من هم به روش نیاوردم....

وقتی که شهید شد، کسایی برا مراسمش میومدند و گریه می کردند که حتی ما اونا رو نمی شناختیم.( خوش به حالشون که با خیال راحت گریه می کردند، آخه حسین وصیت کرده بود که ماها توی جمع گریه نکنیم تا دشمنای اسلام خوشحال نشن) دوستاش یا بچه کوچیکای محله بودند که اونارو برده بود توی بسیج و همیشه باهاشون همبازی بود یا گروه های ضعیفی که خیلی از همسن و سالای اون دور و بر اونا حتی پیداشون هم نمی شد. بعدها از برادرام شنیدم رفتگر محله توی مراسمش خیلی گریه می کرد و می گفت : "حسین خیلی به ما کمک میکرد و خیلی با ما دوست بود، می گفت : هر مشکلی که داشتیم بهش می گفتیم، به این در و اون در می زد که برامون حلش کنه. اگر هم نمی تونست چنان به ما دلداری می داد که آروم می شدیم و تحمل مشکل برامون راحت تر بود. می گفت بچه ام مریض بود، پول نداشتم ، تا اینکه یه روز با خوشحالی برام یه مقدار پول آورد، خیلی تعجب کردم چون من بهش هیچی نگفته بودم، می دونستم که نداره و اگه بگم خیلی خودشو تو زحمت میندازه ، می گفت : وقتی هم مشکلمونو نمی گفتیم نمی دونیم  چه جوری فهمید که مشکل داریم و سعی می کرد حلش کنه."

حالا فهمیدم که پولهاشو چی کار میکرد. با بخشش پولاش خیلی مسرور می شد، هیچ وقت هم به ما نمی گفت که پولهاشو چی کار می کرده؛ حتی به من که خواهرش بودم و خیلی منو دوست داشت و با من احساس نزدیکی می کرد.

خدایا! اونا کجا بودند و ما کجاییم.... "

حالا فهمیدم ؛ که اونا اصلا زمینی نبودند که بخوان بمونن، اون موقعی هم که بودند اون بالاها سیر می کردند.

حالا فهمیدم برا آرزوی شهادت داشتن فقط اینکه بشینیم و دعا کنیم کافی نیست ، باید مرد عمل باشیم، اگه اول از همه با نفس خودمون بجنگیم و شکستش بدیم می تونیم از پس دشمنامون هم بر بیایم....

به قول یه بزرگی " شهادت آرزوی ما نیست ، مزد عمل ماست"


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 90/2/27:: 8:28 صبح     |     ()رد پا
درباره

روزنه ی نور


فطرس
نوشته ها ،نظرات شخصی اینجانب است، سعی بر این دارم که با سند بنویسم، ولی بالاخره انسان جایزالخطاست.... خطاهایم را گوشزد کنید ممنون میشوم..
صفحه‌های دیگر
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ
-->