سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چگونه از اهل دانش باشد کسی که در مسیرآخرت رو به دنیا دارد و چیزی را که به وی زیان می رساند، از آنچه به وی سود می بخشد بیشتر دوست دارد . [عیسی علیه السلام]
روزنه ی نور
 
چتری از جنس مرد

میخواستم هم نماز جماعت رو از دست ندم و هم دخترم حوصله اش سر نره. به خاطر همین دنبال یه کودکی بودم که بتونه دخترم رو سرگرم کنه تا من هم به نمازم برسم.

- سلام خاله، اسمت چیه؟

- مَهدی.

- چند سالته؟

مامانش که صف جلو نشسته بود برگشت و گفت چهار سال.

- آقا مَهدی میای اینجا پیش دختر من بشینی و مواظبش باشی که جایی نره، این خوراکی ها رو با هم بخورید و این کتابها و اسباب بازیهاشه، عکسای کتاباشو بهش نشون بده و براش تعریف کن، آروم میشینه.

- من با دخترا دوست نمیشم.

- اع! چرا؟

- آخه دخترا قوی نیستند و هیچ کاری نمی تونن بکنن، پسرا خیلی قوی هستند و می تونن بکس هم بازی کنن، ولی دخترا که نمی تونن.

- خُب بله! پسرا خیلی قوی تر از دخترا هستند دیگه، به خاطر همین من به شما گفتم که مواظب دخترم باشی تا جایی نره و گریه نکنه تا من نمازمو بخونم.

وقتی مطمئن شد که سن دختر من از اون کمتره و نمی تونه حتی حرف هم بزنه به سرعت اومد جلو و کتاب ها رو باز کرد و شروع کرد به تعریف کردن و خودشو به آب و آتیش زد تا دخترم رو آروم نگه داره و وقتی دخترم میخواست گریه کنه سریع یه راه حل هایی رو اتخاذ می کرد که من می موندم توش، یعنی اون پسر، با اون شخصیتی که سعی می کرد خودش رو قلدر نشون بده، چنان مهربون با دخترم رفتار کرد که تصورش رو هم نمی کردم؛ خدا خیرش بده، من هم با آرامش نمازم رو خوندم. بین نماز ازش تشکر کردم و نماز دوم رو شروع کردم.

همون بِ بسم الله نماز بود که دختری از صف عقبی خودش رو به ما رسوند و برای دخترم خوراکی آورد. دختر من هم ازش خوراکی ها رو گرفت و اون دختر شروع کرد به بازی کردن با دخترم.

مَهدی با دیدن این صحنه، انگار که کلی شاکی شده بود، شروع به بگومگو کرد با دختر.

- ولش کن، مامانش به من گفته که مواظبش باشم.

- تو چند سالته؟

- 4 سالمه.

- خب من 6 سالمه، از تو بزرگترم.

- نه خیر، من از تو بزرگترم، تازه از تو خیلی هم قویترم، تو دختری، قوی نیستی، تازه قد من بلندتره.

- اگه راست میگی بیا اندازه بزنیم قدامون رو.

بعد هر دوتاشون بلند شدند و دستاشون رو بردن بالا و نمی دونم نتیجه چی شد ولی یهو مَهدی گفت:

- تازه من از تو چاق ترم، حالا که اینطور شد، اینقدر میخورم که شکمم بزرگِ بزرگ بشه و بترکه، تو که نمی تونی اینقدر بخوری که چاق بشی!!!

- .....

بگومگوها ادامه داشت و فریضه نماز جماعت برامون تبدیل شد به رادیو کودک. دختر من هم که دوست داشت اونا رو آروم کنه ولی نمی دونست چی کار باید بکنه، هی جلوشون بلند بلند خنده های زورکی می کرد تا جو رو عوض کنه؛ ولی هیشکی به اون بیچار توجهی نمی کرد.

بگذریم از اینکه من و اطرافیان چقدر تمرکز به نماز داشتیم ، یه نکته ای به ذهنم رسید که خردسالی مَهدی کوچولو صفتی رو که تو ذات همه ی مردها هست با بی ریایی و سادگی نشون میداد.

مهدیِ قصه ی ما ، در مقابل دختری که از خودش ضعیف تر بود و احساس کرد می تونه چتر حمایتی روی سرش بگیره، کلی مهربون و باتدبیر شد ولی در مقابل دختری که سعی می کرد تواناییهاش رو بیشتر از اون نشون بده و به رخ بکشه، یهو قلدرانه صحبت کرد و به جاده خاکی زد و تغییر شخصیت داد و چنان حرفهای بی ربطی بینشون ردوبدل شد که همه سر نماز خنده اشون گرفته بود.

چه خوبه که دخترامون رو طوری تربیت کنیم که بفهمند قرار نیست توی میدان رقابت با پسرها قرار بگیرن، و برای نشون دادن تواناییهاشون لازم نیست پسرانه باشند و تواناییهاشون رو به رخ بکشند، سیاست زنانه می تونه مردهای قلدر و زورگو رو تبدیل کنه به مردهای مهربان.

جایگاه زنانه ی خودمون رو درک کنیم و برای رسیدن به اوج، چه اشکال داره که چتر حمایتی مردی رو بالای سرمون داشته باشیم . اگه به این حس مردانه که تعبیر به «غرور» میشه احترام بذاریم، می تونیم روابط خودمون رو خیلی حساب شده تر کنترل کنیم و حرف ها و کارهایی که آتش به زندگیمون میزنه رو حذف کنیم. 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/18:: 4:59 عصر     |     ()رد پا
درباره

روزنه ی نور


فطرس
نوشته ها ،نظرات شخصی اینجانب است، سعی بر این دارم که با سند بنویسم، ولی بالاخره انسان جایزالخطاست.... خطاهایم را گوشزد کنید ممنون میشوم..
صفحه‌های دیگر
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ
-->