سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، دوست دارد که بنده اش را درجستجوی مال حلال، خسته ببیند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
روزنه ی نور
 
سری که درد نمی کند...

سری که درد نمی کند ...

درمانی هم برایش نیست.

تا سری درد نگیرد، هی کوچه کوچه ی شهر را به دنبال طبیب نمی گردیم تا درمانش را بیابیم. آن وقت همین طور می نشینیم دست روی دست می گذاریم تا تمام بشویم.

بعضی وقت ها ساعت ها گفتن و شنیدن ، به اندازه ی یه ثانیه تامل بعد از شنیدن این حرف ها اثر ندارد:

امام صادق (ع):

قالَ اللهُ عَرَّ وَ جَلَّ لَو لَا أن یَجِدَ عَبدِیَ المُومِنُ فِی قَلبِهِ لَعَصَّبتُ رَأسَ الکَافِرِ بِعِصَابَةِ حَدِیدٍ لا یُصَدَّعُ رأسُهُ أَبَدا.

خداوند عروجل می فرماید اگر بنده مومن من دل آزرده نمی شد، سر انسان کافر را با دستمالی آهنین می بستم، تا هرگز دچار سردرد نشود.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج2 ،ص257(باب شدة ابتلاء المومن، حدیث 24)

 

امام باقر (ع):

إنَّ اللّهَ تَبارَکَ وَ تَعالی إذا أحَبَّ عَبداً غَتَّهُ بِالبَلاءِ غَتّاً وَ ثَجَّهُ بِالبَلاءِ ثَجّاً فإذا دَعاهُ قالَ لَبَّیکَ عَبدی لَئِن عَجّلتُ لَکَ ما سَأَلتَ إنّی علی ذلِکَ لَقادرٌ و لَئِنِ ادَّخرتُ لَکَ فَما ادَّخرتُ  لَکَ فَهُوَ خَیرٌ لَکَ .

خداوند تبارک و تعالی چون بنده ای را دوست دارد در بلا و مصیبتش غرقه سازد و باران گرفتاری بر سرش فرود آرد و آنگاه که این بنده خدا را بخواند فرماید : لبیک بنده ی من ! بی شک اگر بخواهم خواسته ات را زود اجابت کنم می توانم اما اگر بخواهم آن را برایت اندوخته سازم این برای تو بهتر است

اصول کافی(ط-الاسلامیه)، ج2 ، ص 253 (باب شدة ابلاء المومن حدیث 7)

 

امام صادق (ع):

المومِنُ لَا یَمضِی عَلَیهِ اربَعُونَ لَیلَه الَا عَرَضَ لَهُ امرُ یَحزُنُهُ یُذَکَرُ بِهِ.

چهل شب بر بنده مومن نگذرد مگر اینکه واقعه ای برایش رخ دهد و او را غمگین سازد و به واسطه آن ، متذکر گردد.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج2 ، ص 254 (باب شدة ابلاء المومن حدیث 11)

 

امام صادق (ع):

اِنَ فِی الجَنَه مَنزِلَهً لَا یَبلُغُهَا عَبدٌ اِلَا بِالِابتِلَاء فِی جَسَدِهِ.

در بهشت مقام و منزلتی وجود دارد که هیچ بنده ای به آن نرسد ، مگر به درد و بیماری ای که در بدنش حادث شود.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج2 ،ص255 (باب شدة ابلاء المومن حدیث 14)

 

امام صادق (ع):

یَا عَبدَ اللهِ لَو یَعلَمُ المُومِنُ مَا لَهُ مِنَ الاَجرِ فِی المَصَائِبِ لَتَمَنَی اَنَهُ قُرَضَ بِالمَقَارِیضُ.

   ای عبد الله، اگر مومن می دانست که پاداش مصائب و گرفتاری هایش چه اندازه است ، آرزو میکرد با قیچی تکه تکه شود.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج2 ،ص255(باب شدة ابلاء المومن حدیث15)

 

امام باقر (ع):

إنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَیَتَعَاهَدُ المُومِنُ بِالبَلَاء کَمَا یَتَعَاهَدُ الرَّجُلُ اَهلَهُ بالهَدِیَّةِ مِنَ الَغیبَةِ وَ یَحمِیهِ الدُّنیَا کَما یَحمِی الطَّبیبُ المَریضَ.

 خداوند عزیز و با جلال از بنده مؤمنش با رنج و بلا دلجویی می کند، همچنان که شخص با هدیه ای که از سفر آورده، از خانواده اش دلجویی می کند و خدا مومن را از دنیا پرهیز می دهد، همچنان که طبیب بیمار را (از بعضی خوردنی ها و آشامیدنیها) پرهیز می دهد.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج 2 ،ص 255(باب شدة ابلاء المومن حدیث17)

 

امام صادق (ع):

قَالَ رَسُولُ اللهِ مَثَلُ المَؤمِن کَمَثَل خَامَةِ الزَّرع تُکفِئُها الرِّیاحُ کَذَا وَ کَذَا و َکَذَلِکَ المُومِنُ تکــفِئُهُ الأوجاعُ وَ الأمراضُ وَ مَثَلُ المُنافِق کَمَثَل الإرزَبَّةِ المُستَقیمَةِ الَّتی لا یُصِیبُها شَیءٌ حَتّی یَأتِیَهُ المَوتُ فَیَقصِفَهُ قَصفاً.

 رسول خدا فرمودند: حکایت مومن حکایت ساقه گیاه است که بادها آن را به این سو و آن سو کج و راست می کنند. مومن هم به واسطه ی بیماریها و دردها کج و راست می شود. اما حکایت منافق، حکایت عصای آهنین بی انعطافی است که هیچ آسیبی به آن نمی رسد، تا اینکه مرگش به سراغش می آید و کمرش را در هم می شکند.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج2 ،ص258(باب شدة ابلاء المومن حدیث25)

 

امام صادق (ع):

إنَّ فی کِتابِ عَلیٍّ إنَّ أشَدَّ النَّاسِ بَلَاءً النَّبیّونَ ثُّمَ الوَصیُّونَ ثُّمَ الأمثَلُ فَالأمثَلُ وَ إنَّما یُبتَلَی المُومِنُ عَلَی قَدر أعمالِهِ الحَسَنَةِ فَمَن صَحَّ دِینُهُ وَ حَسُنَ عَمَلُهُ أشتَدَّ بَلَاؤُهُ وَ ذَلِکَ أنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَم یَجعَل الدُّنیا ثواباً لِمُؤمِن وَ لَا عُقُوبَة لَکافِر وَ مَن سَخُفَ دینُهُ وَ ضَعُفَ عَمَلُهُ قَلَّ بَلَاؤُهُ وَ أنَّ البَلَاءَ أسرَعُ إلَی المُومِنُ التَّقیِّ مِنَ المَطَرِ إلَی قَرَار الأرض.

 درکتاب علی آمده: شدیدترین بلاها در بین آفریدگان، نخست به پیامبران و سپس به اوصیاء می رسد و آنگاه به مثل و شبیه ترین مردم به آنها. مومن به مقدار نیکی هایش آزموده می شود. هر که دینش درست و کارش نیک باشد، بلایش شدیدتر است، چرا که خدای عزوجل دنیا را مایه پاداش مومن قرار نداده و نه وسیله عذاب کافر. اما آن که دینش نادرست و کارش سست باشد، بلایش اندک است. بلا به انسان مومن پرهیزکار زودتر می رسد تا باران به سطح زمین.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج2 ،ص259(باب شدة ابلاء المومن حدیث29)

 

امام صادق (ع):

کُلَّما أزدَادَ العَبدُ إیماناً ازدَادَ ضِیقاً فِی مَعِیشَتِهِ.

 هر اندازه که ایمان بنده افزون گردد، تنگ دستی اش بیشتر و زندگی اش سخت تر شود.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ، ج2 ، ص261 (باب فضل فقراء المسلمین حدیث 4)

 

پ ن: بعضی حرف ها برای بعضی وقت ها نیست، برای همیشه است؛ باید هی شنیدش و هی تازه شد...

 

پ ن: حرف حساب هایی از این دست زیاد است، زیاد...

بعدا نوشت: طبیب عشق مسیحادم است و مشفق ، لیک        چو درد در تو نبیند ، که را دوا بکند؟   (اینم یه هدیه از جناب حافظ)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/6/12:: 6:49 صبح     |     ()رد پا
 
او همین جاست...

از کودکی برای همه امان سوال بود که خدا کجاست؟ همیشه جواب شنیدیم که خدا همه جا هست و ترفندهای معلمانه که این مشق را جایی بنویسید که خدا نبیند و ما باید اصلا آن مشق را نمی نوشتیم تا اثبات کنیم که خدا همه جا هست، در آن زمان بهترین جواب برایمان می شد.

ای کاش بعد از اینکه می پرسیدیم خدا کجاست؟ کسی بود که بهمان تلنگری می زد که فکر کن ببین خدا کجای زندگی ات هست؟

شاید آنوقت همیشه به دنبال ردپاهای خدا بودیم ؟ همیشه دنبال یک اثری، نشانه ای چیزی تا ببینیم آیا خدا در این قسمت از زندگی امان هست یا نه؟

بعد یکی بود که بهمان تلنگری می زد که وقتی هی گشتی و ردی از خدا در آن قسمت از زندگی ات نیافتی، باید خودت را مواخذه کنی! باید به دنبال جواب برای این سوال باشی که چرا در این قسمت از زندگی ام نتوانستم ردی از خدا پیدا کنم! چه خبطی کرده ام که خدا را گم کرده ام!

و بعد یکی دیگر می آمد و وقتی درون آن همه سوال و سردرگمی و نگرانی به سر می بردی، دستت را می گرفت و تو را به سمت گلی که تازه باز شده می برد و می گفت: این هم ردپای خدا! نگران نباش، اینجا هم خدا بود.

و بعد وقتی خدا را پیدا می کردیم، دستانمان را باز می کردیم عین کودکی که مادرش را در انبوه شلوغی های شهر گم کرده، و خدا را در آغوش می فشردیم و بعد می گفتیم: قول می دهم دیگر دستت را ول نکنم، قول می دهم حواسم باشد که نگاهم را از سایه ات برندارم و قول می دهم که ویترین پرزرق و برق دنیا دلم را دیگر روانه ی خودش نکند که تو را گم کنم و...

و بعد بوسه ی خدا را روی پیشانی امان حس می کردیم و آرام می شدیم.

 

ای کاش هیچ وقت سوالهای کودکی امان را اینقدر قاطع جواب نمی دادند و سوالمان همانجا خاموش نمی شد...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/6/11:: 7:15 صبح     |     ()رد پا
 
حرف حساب جواب ندارد؟!

اینکه گفته اند حرف حساب جواب ندارد...

برای همه جا صدق نمی کند...

بعضی وقت ها حرف ها آنقدر ناحسابیند که...

 

جوابی به غیر از سکوت برایش جایز نیست


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/6/11:: 6:56 صبح     |     ()رد پا
 
چشم های کوچک تو...

ممنون که باعث شدی بیش از پیش حواسم به اعمالم باشد...

چشم های کوچک تو

من را به یاد آن چشم های بزرگی می اندازد که

 همیشه دارد من را نگاه می کند.

پ ن: مادر که باشی، باید خوبتر بشوی و یا حداقل خودت رو خوبتر نشان بدهی.

**************

 

بارالها! سپاسِ فراوان که نعمتی از نعمت هایت را بر من نمایاندی که هر آینه ، آینه ی تمام نمای تو را به من نشان می دهد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/5/18:: 12:53 صبح     |     ()رد پا
 
ما در این بازی همه بازیگریم...

چادرش رو محکم روی سرش نگه داشته است و کیفش روی دستش و عروسکش در بغلش؛ به مهمانیِ خانه ی من آمده است.

-           سلام خواهر، خوبین الحمدالله؟ بفرمایید.

-          سلام ، ممنونم.

بعد هم ناز و کرشمه هایی که خداوند به عنوان هدیه ای آنها را در روح دخترانه ها قرار داده است یکی پس از دیگری می آید و او سعی می کند که خاله بازی اش واقعیِ واقعی باشد و به معنای واقعیِ کلمه در نقشش فرو می رود.

برایش چای می ریزم در فنجان کوچکش و او می خورد، همراه با صدای «نام نام نام» و گهگاه «هورت» ؛ و این پروسه به نسبتِ حجمِ کمِ فنجانش تقریبا خیلی طول می کشد؛ شاید از این قسمت خیلی خوشش می آید، و من دلم قنج می زند و ماتش شده ام.

برایش از روی گاز و قابلمه های پلاستیکی اش غذا می کشم و قاشق به دستش می دهم تا رسم مهمان نوازی را به خوبی رعایت کرده باشم. و او هم تشکر می کند.

از مادری کردنش در حق عروسک کوچکش که «گلنار» نامش را گذاشته هم همین بس که بدون او لب به هیچ چیز نمی زند و مدام گریه هایش را با بغل کردنش جواب می دهد و هی گلنار، پارازیت خاله بازی امان می شود و او در کمال خونسردی و به معنای واقعیِ کلمه «مادرانه» او را پاسخ می دهد.

بعد از اینکه می خواهد برود، من که حسابی در نقشم فرو رفته ام دور و برم را نگاه می کنم تا به خواهرزاده ام «گلنار» هدیه ای بدهم و هیچ چیز نمی بینم به غیر از گل سرش که گوشه ی خانه ی بادی اش است و می گویم :

-          خواهر! این هم هدیه ی من به گلنار کوچولوی خاله اس، بفرمایید خانوووووووووووووم کوچولو....

و این جمله می شود ختم بازی امان که داشت با آرامش و خوبی پیش می رفت، بازی امان می رسد به یک «نه» قاطع همراه با صدای بلندی که می گوید:

-          نه! این مال منه، نده به عروسکم...

قربان مهربانیت مادرجان! نقشت را تا آنجا که به رفتارهای کودکانه ات آسیب نزد خوب بازی کردی و هیچ چیز بغیر از تعلقات کودکانه ات نمی توانست این بازی را به اینجا ختم کند.

یاد نقشهای خودم افتادم، نقش مادری ام، نقش همسری ام، نقش فرزندی ام، نقش دوستی ام و حتی نقش بندگی ام...

خرده نگیر به کودکی که ادعای بزرگی کرد، که خود هم همان کودکی که فقط ادعای بزرگی داری، ادعای نقش هایی که داری بازی می کنی اشان. تا آنجا که به مرز تعلقات کودکانه ی درونت وارد نشده است، خوب نقش بازی می کنی؛ ولی امان از لحظه ای که احساس کنی آنرا که دوست داری داشته باشی اش، دارند ازت می گیرند و آن را که دوستش نداری، دارند به تو می بخشند...

نقش هایم را مرور می کنم، یک به یک...

لحظه هایی که غرق از عصبانیت می شدم ...

لحظه های شادی و سرور...

لحظه های سرشار از غرور...

و لحظه های کوچک شمردن های درون...

و همه و همه ی وقایعی را که در جریان این نقش ها برایم رخ داده اند و من را از نقش خودم بیرون کرده اند و نگذاشته اند آن را خوب به اتمام برسانم.

چه بی خوابی هایی که تو را از نقش مادری ات بیرون کرد...

چه غرورهایی که تو را از نقش همسری ات جدا کرد...

چه خودخواهی هایی که بین تو و نقش فرزندی ات فاصله انداخت...

چه راحت طلبی هایی که نقش دوستی را برایت کمرنگ کرد...

و همه ی این چه ها و هزاران هزار چه یِ دیگر و کودکانه که تو را از بندگی ات و در یک کلام از خدایت دور کرد...

****

بر این باورم که یک نقش است اگر در آن فرو بروی و خوب بازی اش کنی، بقیه ی نقش ها به خوبی به پایان خواهند رسید ...

و آن نقش بندگیست.

برای بازی کردن این نقش باید حسابی بزرگ شوی... خیلی بزرگ...

****

دخترکم! تو هم آن هنگام که بزرگ شدی و نقش مادری ات شروع شد، می بینی که می توانی بزرگترین دارایی هایت و حتی جانت را بی منت به فرزندت هدیه کنی . برای این نقش باید حسابی بزرگ شوی....

حســـــــــــابی بزرگ...

****

 

بارالها! این کودک که دارد بازیِ زندگی می کند را خودت یاری فرما تا نقش بندگی اش را خوب بازی کند و کودکانه هایش او را از این نقش دور نسازد ، که تو توانایی.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/5/3:: 11:58 عصر     |     ()رد پا
 
مَگ مَل ایسنائیل

جلوی تلویزیون نشسته ایم و کلیپی در رابطه با مردم بی پناه غزه دارد پخش می شود. سیل اشکهایم را دخترکم می بیند و اندوه، وجودش را در بر می گیرد. اول خیلی سعی کردم که جلوی کودکم احساسم را نشان ندهم و حتی فکر می کردم که نباید ببیند؛ ولی مادری که کودکش در دستانش بود، کودکی که خانواده اش لای پتو پیچیده شده بودند و هزاران هزار تصویر گویای دیگر به من نشان داد که آرامش نه برای کودکِ من است فقط، که برای همه ی کودکان و بلکه بزرگترهاست. آرامشی که دارند می گیرندش...

دخترکم، دلم نمی خواهد تو را غمگین ببینم، ولی بدان که تا وقتی ظلم هست، نباید بی تفاوت برای خودمان دنبال آرامش باشیم.

-           چرا نی نی ها دارند گریه می کنند؟

-           آخه اسرائیل اذیتشون کرده. به خاطر همینه که میگیم مرگ بر اسرائیل.... مرگ بر آمریکا

 و این اولین قدم بود که خشم را به تو هدیه کردم، خشمی که در کودکی راه ندارد، ولی برای تو که پاره ی جانمی هدیه ای به زیبایی و لطافت این خشم سراغ ندارم، خشمی که تو را برا آن خواند که بگویی:

مَگ مَل ایسنائیل.... مَگ مَل آمریکا

و بدان همین لهجه ی کودکانه و ظاهرا نامفهوم تو نیز می شود قطره ای که سِیلی را در پشتش دارد و ان شاءالله که صهیونیست را با همین سیلها به درک روانه خواهیم کرد.

به مشت هایت که گره می شود، می نازم ...

و به آن لهجه ی شیرین کودکانه ات...

فردا از آنِ توست...

 

پس فریاد بزن و بی تفاوت مباش و بدان که در روز قیامت عده ای را هم فقط برای سکوتشان مواخذه خواهند کرد.

پ ن1: تولا را از آغاز زمینی شدنت و بلکه قبل از آن هر روز در گوشت زمزمه کردم، و این تبرا است که امروز به تو با زیان آموختم. مبارکت باشد دخترکم، از آن خوب مواظبت کن...

پ ن 2: +


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/5/3:: 12:37 صبح     |     ()رد پا
 
سلام بر کودکی

http://www.perspolisfc.net/forum/image.php?u=2769&type=sigpic&dateline=1347000918

 10، 20، 30، 40، 50، 60، 70، 90، 100  ... بیـــــــــــــــــــــــــــام

و من بدو بدو میروم پشت پرده و وقتی به خودم میآیم می بینم که مشت هایم را گره کرده ام و دارم عین بچه ها ذوق می کنم. یک لحظه از اینی که هستم متعجب می شوم. درست عین دخترکم ذوق کردم و درست عین او سعی کردم مخفی بشوم به گونه ای که مرا نبیند.

من به اندازه ی فرزندم کوچک شده بودم و لحظه های بزرگی ام با یک شمارش ده بیست سی چهل ... همه فراموشم شده بود.

و این دخترم بود که عمر مرا به یکباره پایین آورد و به اندازه ی خودش کرد.

پ ن: احتمالا سن شمار من با تولد فرزندم صفر شده است.

پ ن: چروک پوستمان نیز احتمالا به جوانی و کودکیِ دلمان خواهد ارزید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/4/28:: 11:57 صبح     |     ()رد پا
 
نیمه ی گمشدی پازل انسانیت

https://encrypted-tbn1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSz-FhFYfs2P13hvYGF_m1qx7Qf80ypE5XT2a4qb0U9rkxOOM72

خیلی عصبانی بود؛ بچه اش همینطور دورش میچرخید و او داشت خانه را مرتب می کرد و زیر لب غرولند می کرد. فرزندش هم که خیلی حوصله اش سر رفته بود تقاضای بازی داشت و به خاطر سرگرم کردن خودش دست به هر خرابکاری ای می زد و آتشِ مادرش را داغ تر می کرد. آخر قرار بود تا دو ساعت دیگر خانواده ی شوهرش بیایند خانه اشان و او تازه متوجه شده بود و احساس می کرد که برای انجام همه ی کارهایش وقت ندارد.

دست بچه اش را گرفت و با عصبانیت توی چشمانش نگاه کرد و گفت: «دفعه ی آخری بود که به این وسایل دست زدی، من هی مرتب می کنم و تو هی هر چی من رشتم پنبه می کنی»، بعد هم غرولندش را به جاهای باریک تر کشاند و گفت: «با اون بابات، با اون مادربزرگت، با اون عمه ات، با اون عموهای چاقت و... ».

بچه ی معصوم همینطور نگاه می کرد و آینده ای که در حالِ خراب شدن بود به چشم هیچ کسی نمی آمد.

اشتباهی که خواه ناخواه خیلی از والدین مرتکب می شوند این است که بدی ها و شکایت هایی که از همسر و یا خانواده ی همسرشان دارند را جلوی فرزندشان عنوان می کنند؛ شاید حتی فرزندان مخاطب اصلی قرار نگیرند و طرف صحبت، شخص دیگری باشد، ولی باید یادمان باشد که دو تا گوش همیشه دنبال ماست و حتی اگر مشغول کار دیگری هم باشد ، ممکن است حرفهای ما را بشنود، حال اگر این قضیه به این ترتیب باشد که بچه ها مخاطب اصلی قرار گیرند و خدایی ناکرده این بحث به بد و بیراه گفتن به طرف منظور منجر شود، با این کار ضربه ی اصلی متوجه بچه ی بیچاره است.

خواه یا خواه باید قبول کنیم که وجود هر کسی پازلی است که از دو تبار شکل گرفته است . خانواده ی پدری و در راس آن پدر و خانواده ی مادری و در راس آن مادر. هر کدام از این تبارها له شوند، کوچک شوند و بی احترام باشند، قسمتی از وجود آن شخص به همین دردها مبتلا گشته است.

مادر و یا پدری که به شخصیت ِ طرف مقابلشان احترام نمی گذارند و او را در چشم فرزندشان کم احترام می کنند، در حقیقت قسمتی از فرزندشان را زیر سوال برده اند. و بعضی اوقات با دستِ کم گرفتن ها و شکسته نفسی هایی که در مورد خودشان هم مرتکب می شوند ، همین ضربه را به کودک بیچاره وارد کرده اند.

البته اینکه تبارش را مدینه ی فاضله بپندارد و عیوبش را هم نبیند ، صحیح نیست و شاید همان مصداق :

بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّهْتَدُونَ

در این میان هر کسی بنا به شرایطش می داند که با رفتار صحیح توام با احترام چگونه می تواند جلوی تاثیرات منفی را بگیرد.

 

با بی دقتی هایمان آینده و نَفس و زندگی فرزندانمان را تباه نکنیم. 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/4/23:: 4:42 عصر     |     ()رد پا
 
تاریکی های روشن...

بعضی وقتها در زندگی انسان موقعیت هایی پیش می آید که برای انسان مشکل است؛ نه خود آن مشکل، چون که با تدابیری آسان می شود، ولی این حرف هایی که اطراف گوشَت هی این و آن پچ پج می کنند و داغ بر دلت می گذارند و نمک به زحمت می پاشند تحملش به مراتب خیلی سخت تر است و آدم را به جایی می رساند که حاضر می شود برای فرار از آن حرفها به هر جایی پناه ببرد.

دیگرانی هم که منتظرند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند نیز می شود قوز بالا قوز و دست به دست آن مشکل و آن حرفهای مردم می دهد و کمر را به منتها علیه خودش خم می کند.

در حال سیر در افکارم به یاد بیلبوردی که روی پل عابر پیاده بود افتادم؛ همانی که رویش نوشته بود: «به خدا نگو چه مشکل بزرگی دارم، به مشکل بگو چه خدای بزرگی دارم».

آنگاه با نوک انگشتانم حضورش را لمس می کنم و دانه ی بعدیِ تسبیح را با یک «الله اکبر» دیگر روانه می کنم و باز بعدی و بعدی  را... و همینطور گرمای انگشتانم حکایت از نزدیکتر شدن او را دارد.

 

بار پروردگارا! دلمان را خودت گرمابخش باش و درمان زخم هایمان باش و آغوشت را لحظه ای از ما نگیر که دل به غیر تو سپردن دردآورترین دلداری هاست برایمان...

بار پروردگارا! سخنت آرامش جانم است پس نجوایش می کنم برای خودم و دوباره می خوانمش أَلَا بِذِکْرِ‌ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ را و دل در گروی محبت خودت می سپارم ، ای آنی که تنها کس بی کسانی...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/4/7:: 5:54 عصر     |     ()رد پا
 
در عجبم!

در عجبم از خودمان!

تحمل رفتارهای مشابه رفتار خودمان را نداریم و انتظارمان این است که رفتار دیگران با ما همیشه بی نقص باشد . خوبی هایمان را هی یادآوری می کنیم و بدیهای دیگران را هم همینطور!

خدا رو شکر که خدایمان، خدایی می کند برایمان! جنس خدا را فقط خدا دارد و فقط بعضی از بنده ها هستند که بویی از آن خدا می برند و عطر خدایی اشان می پیچد.

 

بار پروردگارا! شامه امان را قوی بگردان تا ببوییم عطرت را ، شاید افاقه کند در برابر بنده بازیهایمان.


کلمات کلیدی: عطر خدا، در عجبم!

نوشته شده توسط فطرس 93/4/2:: 4:13 عصر     |     ()رد پا
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره

روزنه ی نور


فطرس
نوشته ها ،نظرات شخصی اینجانب است، سعی بر این دارم که با سند بنویسم، ولی بالاخره انسان جایزالخطاست.... خطاهایم را گوشزد کنید ممنون میشوم..
صفحه‌های دیگر
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ
-->