سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو آزمندند که سیر نشوند . آن که علم آموزد ، و آن که مال اندوزد . [نهج البلاغه]
روزنه ی نور
 
بهار فاطمی...

http://img1.tebyan.net/big/1389/04/4525421715425017178175213106812040143130126.jpg

هفت سینم می شود یک سین و آن هم «سوگ مادر »...

بهار سرآغاز طبیعت است. با بهار است که طبیعت جان تازه ای به خود می گیرد و جوانه های سبزِ بودنش را تجربه می کند؛ و مادر سرآغاز انسانیت است. و این بشریت است که با مادر هست می شود و بقایش به وجودش بسته است.

امسال سالروز این دو وجود، مقارن شده است ... مقارن شدنش بهار را به باران وامیدارد و طبیعت را سفره دارِ عزای مادر می سازد. این بهار ایام مادر است. مادری که با او نه فقط انسان، که انسانیت متولد شد، امامت جان تازه ای به خود گرفت و کوثر از منشا نور فرود آمد.

گوش کن، این صدای قدم های فاطمه است، دیوارها را ببین به چه سان مادر را یاری می رسانند و انسان هایی که از دیوار سخت ترند دور او را پر کرده اند. باد را ببین که چگونه خارها را از جلوی پایش کنار می زند و زبان هایی که از خار تیزترند اطرافش را محاصره کرده اند. و این «در» است که شرمگین از سنگینیش ، بر زمین افتاده و شرمساری، بیش از آتش، می سوزانَدَش.

فاطمه جان! مادری مان را تو یاور باش که پهلوی شکسته و قلب آتش گرفته ات، مادرانه ای می شود برای محسن ها و حسن ها و حسین ها و زینب ها و ام کلثوم ها ...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/12/29:: 10:13 صبح     |     ()رد پا
 
نیمکت های تنهایی ما...

نیمکت پارک...

یک گوشه از پارک، زیر بید مجنونی، خانمی چادری ، روی نیمکتی نشسته است. سرش پایین است و ذره ذره اشکهایش میچکد روی چادرش. شروع می کند به درد دل، ابتدا برای سنگ و برگ و گل... می گوید که از دست شوهرش ناراحت است؛ می گوید که او هیچ گاه درکش نکرده است. همیشه احساس تنهایی می کند و...

از دور مردی آهسته آهسته به خلوت زن نزدیک می شود، می نشیند روی همان نیمکت. البته فاصله ها رعایت می شود و سرش پایین است و فقط به صحبت های زن گوش می دهد. زن می نالد و مرد هم برای تسکین دادنش می رود بالای منبر، از خوبی ها و توانایی های زن تعریف می کند و زن هم به او جواب می دهد....

****

کمی آنطرف تر، دختر جوانی روی نیمکت نزدیک به خیابان نشسته است. با نگاهش ماشین ها را تعقیب می کند ، ولی فکرش جای دیگری است. غرق در افکارش می شود و شروع می کند به درد دل. اینکه چقدر منتظر آمدن خواستگاری با اسب سفید بوده است و الان ترس این را دارد که موهایش به رنگ دندانهایش شود و نتواند به آرزویش برسد؛ اینکه ترس از تنهایی آزارش می دهد. اینکه رفتار دیگران با او چگونه است، می گوید و می گوید...

پسر جوانی در حال عبور از عرض خیابان است که چشمم می افتد به دختر غرق در افکار. به سمتش می آید، روی همان نمیکت می نشیند، البته فاصله ها رعایت می شود و فقط به صحبت های دختر جوان گوش می دهد. شروع می کند به دلداری دادن به او و ...

****

موارد مشابه دیگری هم در آن پارک ممکن است دیده شود که فاصله ها ابتدا رعایت می شوند...

هیچ کس این رفتار را نمی پسندد. اینکه زنی با مرد نامحرمی درد دل کند و مثلا از شوهرش بدگویی کند و یا حتی برایش از خوبی های همسرش بگوید. اینکه دختری برای پسر نامحرمی هم کلام شود و برایش درد دل کند و او بخواهد تسکین دردش شود. و هزاران نمونه ی دیگر...

دنیای مجازی ما هم به مثابه ی همان پارک است. هر کسی نیمکتی دارد برای خودش، ابتدا برای درختان و گلها درد دل می کند تا آرام شود، ولی یادش می رود که آدم های زیادی در حال عبورند و می شنوند صحبت هایش را. هر کسی ممکن است که روی نیمکت او چند دقیقه ای را مهمان شود. و هر کسی ممکن است برایش نسخه ای ببیچد.

غریبه ها ، از سر مهربانی و دلسوزی و یا هر قصد دیگری که می آیند مهمان نیمکتِ ما می شوند، اگر نامحرم باشند، حتی با رعایت فاصله ها، خط قرمزهای ما را کم رنگ تر می کنند. شاید سرشان پایین باشد و ما را نبینند، شاید دیگران به اینکه ما داریم با هم دردر دل می کنیم توجهی نکنند و ما را نبینند، ولی اویی که باید ببیند ، دارد هر دوی ما را می بیند.

نیمکت تنهاییِ ما را همه دارند می بینند و می شنوند. حواسمان باشد. نگذاریم دنیای مجازی امان ، پر شود از نیمکت هایی که خط قرمزها را می شکنند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/12/24:: 10:30 صبح     |     ()رد پا
 
او ذره ذره پاک می شود...

http://jparvanegan.com/Resources/Image/9784.jpg

همهمه ای برپاست. همه در حال تعریف کردن خاطراتشان هستند. بعضی ها از شیرین کاری ها می گویند و دیگران را می خندانند و بعضی دیگر در حال گفتن شاهکارهایشان هستند و به آن افتخار می کنند؛ ولی «او» گوشه ای نشسته و فقط دارد نگاه می کند. انگار که اصلا «او» دیده نمی شود.

تازه واردی به جمعشان اضافه می شود، به همه سلام می کند و به «او» هم. برای چند دقیقه ای همهمه می خوابد و همه منتظر می مانند تا ببینند «او» شخص تازه وارد را به چه نامی می خواند و با چه کسی اشتباه می گیرد. حتی پلک هم نمی زنند تا شاید سوژه ی جدیدی پیدا کنند. «او» با تازه وارد گرم نمی گیرد، یکی یکی سعی می کنند تا تازه وارد را به «او» بشناسانند. دوباره همهمه به پا می شود، یکی می گوید : «فلانی است، همانی که همیشه از سر و کولت بالا می رفت» دیگری سعی می کند تازه وارد را طور دیگری معرفی کند و دیگران هم. «او» حسابی کلافه شده است، ولی فقط سرش را تکان می دهد و آرامش دارد و امواج متلاطم درونش را از دیگران مخفی نگاه می دارد.

پس از دقایقی تلاش، وقتی معرفی ها نتایجی در برندارد، دوباره همهمه ی آغازین از سر گرفته می شود و همه مشغول صحبت می شوند و باز هم انگار «او» دیده نمی شود.

تازه وارد دیگری وارد مجلس می شود و با همه سلام می کند بغیر از «او»، «او» سرش پایین است و معلوم نیست به چه دارد فکر می کند. تازه وارد می نشیند و شروع می کند به خوش و بش با بقیه. انگار که واقعا «او» دیده نمی شود.

ساعت 12 شب است و «او» از چند ساعت نسشتنِ بی فایده خسته شده است، به آرامی با تکیه به عصایش از جا بلند می شود و از اتاق خارج می شود، همهمه کماکان ادامه دارد و باز هم انگار «او» دیده نمی شود.

جرم «او» برای دیده نشدن این است که گذشته اش، شیرین کاری هایش، شاهکارهایش را به یاد نمی آورد.

جرم «او» این است که پاک کنی دارد تمام هست و نیستش را پاک می کند، حتی همه ی خودش را.

«او» نفس می کشد و با هر نفسش، بیشتر دیده نمی شود و دیگران بیشتر از «او» دور می شوند.

انگار که «او» دارد،  ذره ذره پاک می شود...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/12/17:: 11:59 عصر     |     ()رد پا
 
دو صد گفته چون نیم کردار نیست!

به نظر من مهمترین اصل در تربیت فرزند باور این مطلب است که : «دو صد گفته چون نیم کردار نیست».

از اول خیلی دوست داشتم فرزندم من و پدرش منهای همه ی بدیهایمان باشد. منهای عادت هایی که دوستشان نداشتیم؛ مثلا اینکه بدون علاقه ی شخصی بعضی وقت ها آن هم ناخودآگاه و تاکید می کنم بعضی وقت ها ، بمنظور تشکر می گفتم «مرسی»؛ و از آنجاییکه اعتقادم بر این بود که تا وقتی لغات زیبای فارسی برای تشکر وجود دارد اجحاف است در حق فرهنگ و زبان زیبایمان اگر جایگزین های فرنگی بنشیند جایشان. به همین منظور ، از همان «بِ» بسم الله در جواب محبت ها ، به او با صدای بلند و رسا می گفتم : «ممنووووووووونم».

این نظریه ی ابتدای متنم را وقتی فرزندم به من ثابت کرد که در جواب لیوان آبی که به دستش دادم گفت: «میسی».

و حالا این «میسی» می شود تلنگر هر روز و هر ساعت من که مواظب عمل و گفتارم باشم، یک جفت چشم و گوش تیز در کمین شکار لحظه های غفلتم است.

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/12/15:: 10:7 صبح     |     ()رد پا
 
زیبایی های بر دار!

می گویند سالهای تقویمیِ نه چندان دور ، وقتی زنی داشت از کنار خیابان رد می شد ، کلا همه چیز فرق می کرد. مثلا اگر دو نفر با هم دعوایشان شده بود ، به احترام خانمی که در حال رد شدن بود حرف های رکیک و دشنام و فحشی شنیده نمی شد تا مبادا آن خانم بشنود. یا وقتی پسربچه ها مشغول بازی بودند به احترام آن خانم، استپ می دادند تا مبادا به آن خانم ضربه ای وارد شود و...

می گویند حتی لات های یک محله ، روی خانم های محله اشان غیرت داشتند و نمی گذاشتند چشم چپی به آنها نگاه کند.

می گویند در آن سالها وقتی زنی قصد بیرون رفتن از منزل را می کرد ، زیبایی هایش پشت همان آینه ی خانه اش می ماند و روبنده می زد، در واقع این شخصیتش بود که بیرون می رفت و همان محور توجه بود و دیگران موظف بودند به نگه داشتنش؛ آخر، مردانشان، غیور بودند.

می گویند با اینکه زنان روبنده داشتند ولی عجب دیده می شدند!

چند سال بعد از آن سالها ، قصد بیرون رفتن از خانه برای خانم ها فقط عبور از خیابان ها و کوچه ها نبود، آنها می آمدند بیرون چون چرخی از اجتماع با آنها می چرخید، آخر، جنگ بود و مردانِ غیورشان، نبودند و آنها گهگاه مجبور بودند که مردی باشند برای خانواده اشان تا مبادا آب در دل بچه هایشان تکان بخورد.

می گویند زنها موقع بیرون رفتن از منزل، چانه اشان را زیر مقنعه ی بلندشان مخفی می کردند تا مبادا از حکم خدا پا فراتر بگذارند.

می گویند در همان سالها ، زنها بنا به شرایط ، کار مردان را انجام می دادند، ولی مسیر نگاه ها به محل رویش گیاهان و جاری شدن آبها و خاکِ پای عابران بود ؛ می گویند به واسطه ی همان سمت و سوی نگاه ها، نگاه هایی  از خلاف جهت همان مسیر ، یعنی محل پرواز پرندگان و جای پای فرشتگان ، بهشان می شد که گاه خودشان را هم با همان نگاه می برد  و دیدشان عجب منور می شد و دلشان عجب معطر!

بعد از آن سالهای اجبارِ کارهای طاقت فرسا توسط زنان ، سالهایی آمد که زنها در کوچه و خیابان بودند ، نه برای عبور و نه برای اینکه مجبور بودند، برای اینکه دیده شوند، برای اینکه نگاه ها به سمتشان باشد ، در یک کلام برای اینکه بودنشان و زیبایی هایشان را همه ببینند.

در این ایام بود که شخصیت زنان پشت همان روبنده های مادربزرگهایشان جا ماند ، دیگر نگاه ها به سمت شخصیت ها و یا به زمین نبود، مسیر نگاه ها دقیقا خودِ خودِ زنان بود، خودِ ظاهرشان؛ چشم و ابروهایشان، موهایی که هر دم به رنگی بود و قدم هایی که حرمت ها را زیر پایش له می کرد. آخر، مردانشان، غیور نبودند.

وقتی دونفر دعوایشان میشد ، برایشان مهم نبود که زنی در حال رد شدن است یا نه،  هر چه دلشان می خواست بلند می گفتند، شاید به خاطر اینکه شخصیت های زنان پشت آینه ها روبنده زده بود و دیده نمی شد.

کم کم ، کار به جایی رسید که هدف دشنام ها و فحش ها حتی خود زنها بودند توسط همان مردانی که اجدادشان زمین و شخصیت زن را مسیر نگاه خود قرار می دادند. زنها به خاطر یک لقمه نان ، حاضر به انجام کارهایی شدند که تصورش هم سخت است. آنها کم کم مرد شدند، اما نه مردانی که توان دفاع از خود را همیشه داشته باشد، بلکه مردانی که نخ هایشان توسط مردان حرکت داده میشد، پولها بود که به واسطه ی همین زنان سرازیر می شد توی جیب مردان.

این قصه ی ناتمام نیز، می تواند پایان خوشی داشته باشد. پایانی به زیبایی حضورِ زیبای زن در اجتماع و نه حضورِ زیبایی های زن در اجتماع. و این یعنی، حضورِ فکرش، ایده هایش، قدرت کلامش و حرفه اش بدون زیبایی هایش. و آن هنگام است که شخصیت ها از پشت روبنده ها دوباره پیدا می شوند و آنگاه این زنان هستند که دیده می شوند و نه زیبایی های زنانه اشان. 

و این میسر می شود با پاره شدن دارهایی که زنان را دارد خفه می کند... همان دارهایی که خودشان آویخته اند و فکر می کنند که بالایشان می برد تا همگان ببینندشان...

____________________________

درد دل نوشت: دیدنِ اتفاقیِ یک کلیپ جشنواره ای از کیش، چنان دردی به دلم گذاشت که هنوز قلبم را می فشارد. جُنگی که مردان و زنان می خندیدند به واسطه ی بی احترامی و حرفهای زننده ای که یک مرد روی سِن به یک خانم می گفت. انواع توهین ها و تحقیرها شده بود دست مایه ی خنده ی دیگران. حتی زنان مجلس هم همراه بودند با این اشتباه . و حتی زنانی هم در آن مجلس بودند که... ولش کنید، طاقتی برای بازگو کردن بعضی مطالب نیست. توان تحملش را از خدا نمی خواهم. سوختنی که با دلیل باشد برایم لذت بخش است. پس بسوز ای دل... بسوز و ذره ذره ی وجودم را درگیر این سوختنت کن . دلا بسوز که سوز تو کارها بکند /  نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند...


نوشته شده توسط فطرس 92/12/5:: 4:26 عصر     |     ()رد پا
 
بی دفاع ها! لطفا لِه شوید!

چند وقت پیش بود که در گوشیِ یکی از اقوام بازی ای را دید و با دیدن آن همه مورچه به وجد آمده بود. بعد یاد گرفت که با انگشتانش می تواند مورچه ها را له کند. و بعد از آن یاد گرفت که اگر زنبورها را بزند می سوزد، این ایام سپری شد، و بنا به درخواستش که هر روز گوشی من را می گرفت توی دستش و می گفت «مور» آن بازی را روی گوشیم نصب کردم.

شاید مدت زیادی را می توانست مشغولش کند و شاید حرکت انگشت ها و هماهنگیِ بیش چشم و دستش خیلی بهتر شد ولی یک چیزهایی کم کم از او گرفته شد که قابل قیاس با آن چیزهایی که به دست آورده بود ، نبود.

این را از وقتی فهمیدم که روی زمین مورچه ای دیده بود و با انگشتانش دنبال آن بیچاره افتاده بود و میخواست آن را له کند. این کارش من را از خواب غفلت بیدار کرد. بعضی اوقات اشتباهاتی رو مرتکب میشویم و عواقب بدش را درنظر نمی گیریم.

این بازی ، ضعیف کشی را به دخترم یاد داد، اینکه مورچه ها چون بی دفاع هستند می توانید لهشان کنید ولی زنبورها چون نیش می زنند، بی خیالشان باشید. بی اختیار به یاد فیلم «شکارچیِ شنبه» افتادم و شستم خبردار شد که این بازی از کدام دیدگاه می تواند آب بخورد، و حال بدی که بعد از هر بار دیدن این فیلم به من دست می داد و دلم آوار می شد توی درونم دوباره بر من مستولی شد... صحنه های آخر آن فیلم جلوی چشمم مرور شد و ذره ذره بی رحم شدن کودکی که پاک بود عین زلال، دوباره من را به اغمایی فرو برد و دلم را لرزاند.


با این اوصاف من چگونه چند سال دیگر بدیِ کار صهیونیست و تروریست را ملکه ی ذهنش کنم در حالیکه خودم بوسیله ی این بازی به او آموخته ام که می توانی بی دفاع ها را له کنی با این توجیه که به مرحله ی بالاتری برسی.

یاد سخنی از دوستی افتادم که می گفت: «اگر می خواهید اینگونه بچه ها را تربیت کنید، اصلا تربیت نکنید بهتر است، ولشان کنید؛ خودشان با همان ذات پاک خودشان بزرگ شوند، خیلی آدم های بهتری می شوند ... »

من به عنوان مادر ، و یا هر بزرگتری بعنوان عاقل تر از بچه، مسئولیم در مقابل کوچکترین کاری که برای بچه ها انجام می دهیم. چون ضمیر پاک آنها را تحت الشعاع قرار دادیم و اشتباهاتمان شاید جبران سختی داشته باشد.

بارالها! استغفرالله ! ...

یاد کودکی خودمان افتادم، وقتی مورچه ها را می دیدیم که در حیاط برای خودشان جولان می دهند ، مادربزرگم می گفت ، مواظب باشید پا رویشان نگذارید، شاید بچه هایش منتظرش باشند و یا شاید خودش بچه باشد و دارد می رود پیش مامانش. و ما کلی مواظب بودیم که مورچه ها له نشوند و یا حتی چقدر مورچه ها بودند که در کودکی امان نجاتشان داده بودیم و حس شیرینی، که بعد از آن سراسر وجودمان را دربرمی گرفت. و این فرهنگ مهربانی بود که دین ما و ملیت ما با آن آمیخته بود. ولی متاسفانه ، آموزه ای که با بی دقتیِ من داشت به خورد بچه ام داده می شد، دقیقا عکس این بود.

واقعا این مادربزرگها بدون دفتر و دستکهای امروزی دقیق تر عمل می کردند تا منِ نوعی که برای یک کار کوچک خودم را توی جزوه و کتاب و مقاله شناور می کنم تا ببینم تربیت بهتر چگونه است.

بعد از این یادآوری، اول کاری که کردم، پاک کردن آن بازی از روی گوشی ام بود. و بعد از آن  به یاد تربیت های مادربزرگی، که میراثِ من بود، هر بار که مورچه ای را می دیدم و دخترم را در کمینِ آن، سریع به سمتش می رفتم و می گفتم: «مورچه، برو خونتون، پیش مامانت!»

بعد از چند بار تکرار این عمل ، می بینم مورچه هایی را که با گفتن :«مور! مامان! برو!» توسط دخترم به سمت لانه اش هدایت می شوند و خدا را از این بابت شکر می کنم که زود متوجه این غفلتم شدم .

________________________________

پ ن 1: شاید بچه هامون، خیلی کارها و یا حرفها رو از جاهای دیگه بشوند، ولی تاثیر عملی که خانواده اش -بالاخص پدر و مادرش – دارند ، به مراتب خیلی بیشتر از جاهای دیگه اس.

پ ن 2: اگه چشمامون رو باز نکنیم و اجازه بدیم هر چیزی رو بچه هامون ببینند و یا حتی بشنوند، شاید روزی متوجه بشیم که دیگه دیر باشه. پس عقل حکم می کنه که از حالا بیشتر دقت کنیم.

پ ن 3: این قصه هر روز و هر لحظه توی هر مکانی در حال تکراره، نه فقط بازیِ مورچه ها، که هر بازی و یا فیلمی که به بچه هامون هدیه می دیم و یا هر کاری که انجام میدیم، حتی قصه های شبی که برا بچه هامون تعریف می کنیم. 

پ ن 4: چه خوبه که اصلا گوشی و از این بازی ها و کارتونهای شرکت پراسم و رسم انیمیشین سازیِ بیگانه رو تا وقتی کوچیک هستند به بچه هامون عرضه نکنیم، چرا که تا بخوایم هدف و نقشه ی پشت این دسیسه ها رو متوجه بشیم کار از کار گذشته و روح لطیف و ضمیر پاک بچه امون آلوده شده. بیخود نیست که میگن که هر سخن جایی و هر نکته مکانی و یا سنی دارد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/11/27:: 12:19 صبح     |     ()رد پا
 
ویرانگران دیواره های حریم!

زمانی روی در خانه ها دو نوع کلون تعبیه می شد، یکی که صدای ریزتری داشت، که از بودن خانمی پشت در را خبر میداد و فقط زنهای منزل در را باز می کردند و مردها هم هنگام حضور از کلون موردنظر خودشان استفاده می کردند تا آقایان منزل در را باز کنند، بعد از باز شدن در، راهرویی بود به نام دالان که از چند تو میگذشت تا می رسید به قسمت های درونی منزل. این همه موارد امنیتی رعایت می شد تا به حریم زنها و مردها خدشه ای وارد نشود.

بعد از آن نسل دوربین های عکاسی شد و عده ای به منظور ثبت خاطرات ، از آن لحظه عکس می گرفتند و چندی صبر می کردند تا کل فیلم های داخل دوربین تمام شود و بعد برای چاپ می دادند و بعد از گرفتند عکس ها ، آنها را داخل آلبوم می گذاشتند و درون کمدها مخفی اشان می کردند تا مبادا خدایی ناکرده نامحرمی آنها را ببیند.

بعد از آن نسل دوربین های دیجیتال شد. ثبت هر لحظه از روزمرگی به وسیله ی آن انجام می شد و عکس ها داخل رایانه ذخیره می شد. فولدرهای شخصی ساخته می شد برای عکس های خصوصی، تا مبادا دست نامحرمی به آن بیفتد. یادش بخیر همان زمان بود که وقتی رایانه ای خراب میشد به دنبال فرد امینی برای درست کردن رایانه اشان بودند تا مطمئن باشند که عکسهایشان لو نمی رود.

و بالاخره بعد از آن بود که پای اینترنت و شبکه های اجتماعی یکی پس از دیگری به زندگی ها باز شد. کم کم همه عضو شدند و عکس های خودشان را هم آنجا گذاشتند برای عموم. کار به جایی رسید که دیگر حریم خصوصی ای وجود نداشت. همه در هر موقعیتی که بودند عکس می گرفتند و آن را به دیگران عرضه می کردند ، دیگر کسی نگران لو رفتن عکس هایش نبود. مردهایی که افتخارشان غیرت بود، حالا دیگر تبدیل شده بودند به انسان هایی که خودشان با دست خودشان عکس های خصوصی و خانوادگی اشان را نشان همه می دادند و انتظار داشتند تا دیگران مُهر تایید بزنند رویشان و از این بابت کلی افتخار می کردند.

دفترچه ی خاطرات از بین رفت و همه از خاطرات روزمره ی هم مطلع بودند، حتی از خصوصی ترین لحظات.  هر کدام از اعضای خانواده برای خود صفحه ای در اینترنت داشتند تا به طور جداگانه ثبت لحظات و خاطرات و عکسهایشان گذاشته شود . عکس ها مورد تایید و یا تمسخر قرار می گرفتند و بقیه می خندیدند و شاد بودند.

آنهایی که معتقدتر بودند، عکس های کودکشان را فقط می گذاشتند و می نوشتند برایشان تا بزرگ شدنشان را همه بفهمند و برایشان نظر بگذارند. همان بچه ها ، هر روز بزرگ و بزرگتر شدند و شاهد این بودند که عکس هایشان برای همه است. دخترها از همان ابتدا نیمه عریان عکس انداختند و به همین منوال بزرگ شدند و ادامه دادند. بعدها حتی همین بزرگترهایشان می نالیدند از اینکه چرا بی حیایی شده خصلت بچه هایشان. فیگور گرفتن شده بود معضلی برای خودش. همه می خواستند جدیدترین فیگورها را بگیرند تا از دیگری عقب نیفتند. جای ارزش ها و ضدارزش ها عوض شد.

انگار همه اعضای یک خانواده و محرم اسرار هم بودند. حرمت ها از بین رفتند، دیگر فاصله ای بین مردها و زنها نبود، پیوند خانواده دیگر معنایی نداشت. همه زود از همه دلزده می شدند و به دنبال دلی بودند تا دوصدچندان عاشقش شوند.

کار به جایی رسیدکه مذهبی و غیرمذهبی تقریبا در این عقیده یکدست شدند که پیشرفت تکنولوژی است دیگر، کاریش نمی شود کرد. تفاوت هایی بود بینشان. ولی اصولی که قبلا آنها را از هم متمایز می کرد داشت روز به روز کمرنگ تر می شد.

حتی بعضی ها به دانسته های خودشان بالیدند و عکس هایشان را رمزدار گذاشتند و فکر کردند عکسی که در اینترنت آپلود شده است را فقط کسانی که رمز دارند می بینند و از این بابت کلی به دیگران انگ زدند که شماهایی که غیر از این فکر می کنید فیلم زیاد دیده اید ، کی با این عکس ها کار دارد؟

زن و شوهر در یک خانه شاید کنار هم بودند ولی چشم و دلشان جای دیگری بود. کسانی که ابتدا دلیلشان برای عضو شدن در این شبکه ها را نبودن تفریح در جامعه می دانستند، اکنون تفریحشان تبدیل شده بود به معضل خانواده اشان. روز به روز آمار طلاق بیشتر شد. طلاق هایی هم بود که آمارشان هیچ جا به غیر از دل افراد ثبت نمی شد.

و این روند روز به روز دردناک تر می شد. سکانس آخر این درامِ ناتمام با خودتان ...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/11/20:: 8:31 صبح     |     ()رد پا
 
برق دندان هم ، مرا یاد تو انداخت!

با هم بازی می کردیم، از آن بازی ها که پیشنهادش با خودم بود تا به آن بهانه کمی فشارش بدهم و از آن بوسه های بی قاعده نثارش کنم و او همانطور بخندد و مرواریدهای دهانش برایم خودنمایی کنند. همان لحظه اندکی مکث و فکری که مرا برد ، فکری که از دیدن آن مرواریدهای نسل اولش، در ذهنم مرور شد. فکر دندانهایش که روز به روز جوانه می زنند و هر بار دردی را متحمل می شود و بهای آن درد را شب تا صبح با هم می پردازیم، من با بیداری ام و نشستن و در آغوش گرفتنش و او با تحمل دردش و اصرار به اینکه در آغوشم بماند و سرجایش نخوابد. گریه هایی که بیشتر شبیه التماس هستند و به من می فهماند که یک کاری بکن مادر، درد توانم را بریده است و... یا یک همچین چیزی. دردش آزارم می دهد، ولی وقتی به نتیجه اش فکر می کنم و بزرگی اش را می بینم، آرام می شوم و خدا رو شکر می کنم به خاطر بودهایی که هر روز بیشتر می شوند و به رشدش کمک می کنند.

افکارم دنباله دار می شود و می رسد به دردهای دندان هایی که نسل دوم هستند و دردشان نشانه ی تولد نیست، بلکه آغاز خداحافظی است. نتیجه ی درد، بیشتر آزارم می دهد، نبودنِ بودهایی که یک عمر با من بوده اند و یادگار دوران نوجوانی ام هستند. و بعد از آن پشیمانی از روزهایی که به خاطر خستگیِ روزانه، روی رختخوابم حک شده بودم و توان کندن خود را از آن نداشتم و تمیز کردنِ دندانهایم را به فردا موکول می کردم. پشیمانی اش هم آزارم می دهد. درد دندان ، دردی است که ختم نمی شود، ادامه دار است. هی دردهای دیگر را به دنبال خودش دارد و من از دردهای دیگرش، بیشتر می نالم.

فکرم را منحرف می کنم و در تخیلم شناور می شوم، ای کاش خدا نسل سوم دندانی را برایم درنظر می گرفت و می گفت :«حالا که اینقدر پشیمانی و فهمیدی از دست دادن یک لحظه مراقبت چقدر به ضررت هست ، به تو مرواریدهای جدیدی می دهم، ولی به شرط اینکه قول بدهی ازشان خوب مراقبت کنی و سفید نگهشان داری»؛ و من هم با خوشحالی و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده، بگویم:«حتما! قول می دهم.»

ناگهان می بینم که بلی، نسل سوم دندان هایی هم هستند که عاریه ایند، همانهایی که می توانند مهمان هر لحظه ام باشند و یا نه. شاید ایمپلنت یار غاری باشد ، همانی که می تواند پشیمانی ام را تسکین دهد. همانی که آبرویم را نگه می دارند تا دیگران نفهمند چقدر کوتاهی کرده ام. ولی بهایش آنقدر هست که باید از قید بعضی چیزها بزنم و به فکر نگه داشتن آبرویم باشم.

فکرهایی که مرا در خود غوطه ور کرده، ناگهان تعمیم می یابد به درد تولد و خوشحالیِ بعد از آن و درد مرگ و ناراحتیِ پس از آن؛ و پشیمانی هایی که در پی آن خواهد بود. از دست دادن لحظه ها برای سفید نگه داشتن پرونده ام و کِرم هایی که در اثر غفلت لحظه لحظه سفیدی لوح زندگی ام را سیاه کردند . در آن لحظه هیچ مخفیگاهی برای پنهان کردنش ندارم و آبرویم می رود. آبرویی که در این دنیا با گذشتن از بعضی چیزها خریدنی است در آن دنیا هیچ راهی برای به دست آوردنش نیست. و او می گوید: عَمَّا قَلِیلٍ لَّیُصْبِحُنَّ نَادِمِینَ.

بعد از این می فهمم فلسفه ی اینکه خدا نسل سوم دندان را به پشیمانان نمی دهد چیست؟ آمادگی برای قبول این واقعیت که آینده ای در پیش داری که پیشمانی برایت سودی ندارد و ما را موظف می کند به طلا شمردن لحظه ها برای سفید نگه داشتن آن لوحِ پاک. و دوباره ادامه ی افکارم و تعمیم این قضیه به اینکه بعضی از کارها می توانند نقش رفتن به دندانپزشک را برایمان داشته باشند و آلودگی ها را بردارند آرامم می کند من را با خودم می برد و از ته دل با خدایم نجوا می کنم و می گویم: « خدایا ممنونم به خاطر آبرویی که دادی و ایمپلنت هایی که در لوحم کاشتی تا دیگران نفهمند بعضی غفلت هایم را. آنقدر مهربانانه و ماهرانه این کار را کردی که حتی خودم هم باورم شده که این اعمال برای خودم است.»

ناگهان صدایی مرا از خودم بیورن آورد و دستهای کوچکی که دور گردنم محکم نقش بسته و آرام می گوید : «مامان». و من محکم تر از قبل بغلش می کنم و از خدا بیشتر تشکر می کنم به خاطر تلنگرهایی که به واسطه ی بعضی از بهترین نعمت هایش به من می زند.

*********

یادآوری های دوست داشتنی ای از دوست:

إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّـهِ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ یَتُوبُونَ مِن قَرِیبٍ فَأُولَـ?ئِکَ یَتُوبُ اللَّـهُ عَلَیْهِمْ ? وَکَانَ اللَّـهُ عَلِیمًا حَکِیمًا ?17/نسا? پذیرش توبه از سوی خدا، تنها برای کسانی است که کار بدی را از روی جهالت انجام می‌دهند، سپس زود توبه می‌کنند. خداوند، توبه چنین اشخاصی را می‌پذیرد؛ و خدا دانا و حکیم است. 

أَلَمْ یَعْلَمُوا أَنَّ اللَّـهَ هُوَ یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَیَأْخُذُ الصَّدَقَاتِ وَأَنَّ اللَّـهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ ?104/توبه? آیا نمی‌دانستند که فقط خداوند توبه را از بندگانش می‌پذیرد، و صدقات را می‌گیرد، و خداوند توبه‌پذیر و مهربان است؟! 

وَهُوَ الَّذِی یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَیَعْفُو عَنِ السَّیِّئَاتِ وَیَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ ?25/شوری? او کسی است که توبه را از بندگانش می‌پذیرد و بدیها را می‌بخشد، و آنچه را انجام می‌دهید می‌داند. 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/11/16:: 3:49 عصر     |     ()رد پا
 
اهانت باسم کربلایی به رهبر عالیقدر

بعضی وقت ها می شود کسی یک عمر صدا و حنجره اش را وقف اهل بیت (علیهم السلام) کرده باشد ، ولی از امتحانات بزرگ زندگی اش موفق سر بر نیاورد.

و یا حتی می شود خودش، با همین دست ها و صدای خودش که سالها نوکر اهل بیت (علیهم السلام) بوده اند ، تیشه بزند به ریشه ی سالها خدمت و نوکری اش.

و یا حتی بالاتر از آن ، می شود، عده ای را هم با خود همصدا کند و جمعی را هم به این امر هدایت کند.

چندی پیش تلویزیون نصر تی وی خبری را همراه با کلیپی از باسم کربلایی منتشر کرد که دل بسیاری از شیعیان را به درد آورد. در پی آن گروهی سعی کردند این امر نصر تی وی را مغرضانه اعلام کنند و اظهار دارند که این شبکه سعی در خدشه دار کردن این مداح اهل بیت داشته است و خبرنگاران این شبکه را از نظر عربی صفر بداند و آن فیلم را مونتاژ و میکس و حاصل حقه های تلویزیونی بداند. ولی در این بین فیلمی از سخنرانی های علمای شیعه در رابطه با این موضوع پخش شده است که می تواند شاهدی بر این مدعا باشد .  علمایی که حداقل از نظر عربی نمی توان آنها را صفر دانست.

عُجب ، عَجَب بد آتشی است بر دل مومنان. وقتی امر می شویم بر اطاعت از فتوای مرجعیت و بالاتر از آن رهبر جهان تشیع(سید و مولا، امام خامنه ای)، دیگر اظهارنظر در این مورد چه معنا می دهد. مگر می شود قسمتی از دین را قبول کرد و قسمتی دیگر را رد کرد. مگر اسلام هم به مثابه ی غذاهای خانه ی مادر است که به زعم دوست نداشتن مثلا پیاز یا سیر ، مادرانه غذاها تفکیک بشوند و هر کس همانگونه که دوست دارد سیر بشود. ما موظف به اطاعت مسایل دینی هستیم، تمام و کمال. همانی که اکنون صلاح دانسته قمه زنی را تحت شرایطی، حرام اعلام کند، همانی است که جان بر کفِ دستِ خود گذاشت و سالها برای دفاع از دین و سربلندی شیعیان مبارزه کرد و می کند. همانی است که دستی را فدا کرد و عمری را بر این گذراند و با ادامه دادن راه امام (ره) زندگی اش را بر سر اقتدار شیعه گذاشت و حال که صدای شیعه بلند است به لبیک یا حسین(ع) ، نتیجه ای است از زحماتشان.

ایام محرم، ایام شعرخوانی و مداحی برای مظلومیت امام شیعیان است . کلمات قاصر از حکایت است، تماشای فیلم گویای مطلب هستند.

خداوند همه ی ما را هدایت کند و یک آن، ما را به خودمان وانگذارد.

دانلود کلیپ تصویری با لینک مستقیم [15.5 مگابایت | سرور مبارزکلیپ ]


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/11/12:: 4:35 عصر     |     ()رد پا
 
حق هایی نه برای گرفتن و نه برای دادن!

حق گرفتنی است نه دادنی...

بعضی از آدم ها ، از آن دسته اند که وقتی سیلی ای می خورند، صورتشان را کج می کنند تا طرف دیگرشان هم از آن طعم تلخ بچشد. آخر وقتی توانی برای مقابله نیست، زیر بار زور رفتن ، راه حلی می شود برای مستور کردن ناتوانی اشان در مقابل طرف مقابل.

بعضی دیگر ، همان لحظه، عزمشان را جزم می کنند و آن طعم تلخ را با طعمی تلخ تر جواب می دهند و می نوشانند به آنان که جرات اسائه ی ادب نسبت به آنها پیدا کرده اند. و این راه حلی می شود برای ناتوانی اشان در مقابل خودِ خودشان؛ همان خودی که دوست دارد همیشه مطرح باشد و فرمانروا و هیچ گاه زیردست کسی قرار نگیرد.

بعضی دیگر، همان هایی که می دانند برای چه خلق شده اند، همان هایی که الگویشان بزرگانی است که تلخ ترین طعم ها را چشیدند و کام دنیا را با رفتارشان شیرین کردند. همان هایی که می دانند «خودِ» خودشان کی ولوله در جانشان به پا می کند و طعمه ی خودخواهیِ «خودِ» خودشان نمی شوند؛ همان ها را می گویم که تواناییِ آن را دارند که آتشی را در جواب شنیدن «توئ» ای به پا کنند ، اما آرامش را مهمان دل خودشان و اطرافیانشان می کنند. همان ها را می گویم...

مگر خلافت ، حق امام علی (علیه السلام) نبود، پس چرا در مقابل انسان هایی که بی شرمانه ترین رفتارها را داشتند و لعنشان بعد از یادشان واجب است سکوت کردند و با صدای بلند حقشان را نگرفتند. مگر نه این است که باید هر کسی خودش به دنبال حقش باشد و انتظاری از دیگری نداشته باشد، پس چرا ایشان منتظر ماندند تا خود مردم به سوی ایشان بیایند و حقی که نه فقط از برای ایشان بود که خلافتِ ایشان، حق هر انسانی بود بر زندگی اش را بدهند. پس چرا آن لحظه که بی ادبیِ آن به ظاهر پهلوان را مشاهده کردند، در پیِ انتقام از حقیقت برنخواستند،با اینکه اویی چون «او» پیدا نمی شود. چرا آن هنگام که این راستین انسان ها ، دشنام هایی را به خود و پدرانی که چون آنانی وجود ندارد می شنیدند، در پی گرفتن حقشان ، طرف مقابل را به خاک سیاه نمی نشاندند.

دلگرم زرنگی ات نباش. ممکن است حقی باشد که به نظر حق بیاید، ولی رنگ و بوی خودخواهی بدهد، رنگ و بوی «من»یّت.

پس حق هم می شود بنا به شرایطی گرفته نشود. شرایطی که آن «خود»ی که می داند کدام هیزم آتشش را شعله ورتر می کند، همان، آتش نشانی می شود بر جانش.

از این دید که نگاه کنی می بینی:

 وقتی دلت حال می آید که جواب طرف مقابل را بدهی و اسمش را می گذاری بازپس گرفتن حق، در واقع پاسخگویی آنی به «منِ» توست.

وقتی می شود با اندکی تامل، با صلواتی که دلت را نرم می کند و آتش جانت را خاموش می کند، و با توکلی که «مَنَ»ت را گوشمالی می دهد ؛ تصمیمی می گیری؛ در واقع داری خودت را سرجای خودت می نشانی، همان جایی که خدا آنجا را برایت می خواهد.

*********

ای «من»ِ من، تو خود می دانی ضعفم را!

دست خالی ، توان مقابله با تو را ندارم...

سلاح، لازم دارم...

اندکی صبر کن ...

معدن سلاح ها ، همین نزدیکی است....

همانی است که اقرب است من حبل الورید...

از آنجا طلب می کنم و به جنگ تو می آیم...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/11/8:: 8:40 عصر     |     ()رد پا
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره

روزنه ی نور


فطرس
نوشته ها ،نظرات شخصی اینجانب است، سعی بر این دارم که با سند بنویسم، ولی بالاخره انسان جایزالخطاست.... خطاهایم را گوشزد کنید ممنون میشوم..
صفحه‌های دیگر
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ
-->