اشک هاي آرام شبانه مادربزرگم را ديده ام
در دل شب که خوابش نمي برد
و من نوه اش براي دل خوشي او کنارش شب مانده بودم اما او هنوز دلش به قاب عکس دايي شهيدم بود
آن روز فهميدم که گذشتن از فرزند چه دلي مي خواهد ، چه بزرگواريي
از آن روز وقتي کسي را مي بينم که سر تعصب حرفي مي زند که حرف شهدا نيست ، اشک حلقه مي زند در چشمم
صبورتر از مادر شهيد نديده ام ، زينب هاي زمانه ي ما هستند و ما آرام از کنارشان مي گذريم
و واي از آن روزي که در همين غفلتمان ، آن ها را ديگر نداشته باشيم
چقدر مي ترسم از روزي که مادربزرگ ديگر ...
در کنار مادر ، پدر شهيد را هم مي شود ديد که از مقاومت دلشان ، مو سفيد کرده اند و سوختنشان را هيچ کس نمي بيند
بغضي که با آمدن اسم فرزندشان گلويش را مي گيرد را هيچ کس درک نمي کند.
فطرس جان
ببخشيد نفهميدم چه نوشتم
و همه به خاطر دل تنگ شدن براي دايي حسينم هست
خدا تمام پد و مادران شهيد را حفظ کند...