همهمه ای برپاست. همه در حال تعریف کردن خاطراتشان هستند. بعضی ها از شیرین کاری ها می گویند و دیگران را می خندانند و بعضی دیگر در حال گفتن شاهکارهایشان هستند و به آن افتخار می کنند؛ ولی «او» گوشه ای نشسته و فقط دارد نگاه می کند. انگار که اصلا «او» دیده نمی شود.
تازه واردی به جمعشان اضافه می شود، به همه سلام می کند و به «او» هم. برای چند دقیقه ای همهمه می خوابد و همه منتظر می مانند تا ببینند «او» شخص تازه وارد را به چه نامی می خواند و با چه کسی اشتباه می گیرد. حتی پلک هم نمی زنند تا شاید سوژه ی جدیدی پیدا کنند. «او» با تازه وارد گرم نمی گیرد، یکی یکی سعی می کنند تا تازه وارد را به «او» بشناسانند. دوباره همهمه به پا می شود، یکی می گوید : «فلانی است، همانی که همیشه از سر و کولت بالا می رفت» دیگری سعی می کند تازه وارد را طور دیگری معرفی کند و دیگران هم. «او» حسابی کلافه شده است، ولی فقط سرش را تکان می دهد و آرامش دارد و امواج متلاطم درونش را از دیگران مخفی نگاه می دارد.
پس از دقایقی تلاش، وقتی معرفی ها نتایجی در برندارد، دوباره همهمه ی آغازین از سر گرفته می شود و همه مشغول صحبت می شوند و باز هم انگار «او» دیده نمی شود.
تازه وارد دیگری وارد مجلس می شود و با همه سلام می کند بغیر از «او»، «او» سرش پایین است و معلوم نیست به چه دارد فکر می کند. تازه وارد می نشیند و شروع می کند به خوش و بش با بقیه. انگار که واقعا «او» دیده نمی شود.
ساعت 12 شب است و «او» از چند ساعت نسشتنِ بی فایده خسته شده است، به آرامی با تکیه به عصایش از جا بلند می شود و از اتاق خارج می شود، همهمه کماکان ادامه دارد و باز هم انگار «او» دیده نمی شود.
جرم «او» برای دیده نشدن این است که گذشته اش، شیرین کاری هایش، شاهکارهایش را به یاد نمی آورد.
جرم «او» این است که پاک کنی دارد تمام هست و نیستش را پاک می کند، حتی همه ی خودش را.
«او» نفس می کشد و با هر نفسش، بیشتر دیده نمی شود و دیگران بیشتر از «او» دور می شوند.
انگار که «او» دارد، ذره ذره پاک می شود...
کلمات کلیدی: