بعضی از نمازها هستند که حکم قبولشان را فقط خدا می داند و بس؛ مهمترین این نمازها ، نمازهای مادرانه است.
فکرش را بکنید، الله اکبر را گفته اید و یکی چادرتان را می کشد، و بعد از چند بار صدا زدن، وقتی متوجه می شود که دیگر کار از کار گذشته و فعلا فعلاها، جوابی نخواهد شنید، مُهر را برمیدارد و می دود و انگاری که یکهو عذاب وجدان بگیرد برمی گردد و سعی می کند دست شما رو از زیر چادر پیدا کند و اصرار دارد که مُهر را بسپارد به دستتان. و شما در حال خواندن حمد و سوره اتان شاهد تمام اینها هستید.
این مراحل سپری می شود و به سجده می رسید و می بینید که انگاری کسی در کمین همین لحظه نشسته بوده و شیرجه ای به سمت سرتان می زند و روی گردنتان می نشیند و سعی می کند همانجا حرکات اسب را شبیه سازی کند و هی بگوید: «پیتکا پیتکا» و هی بخندد بلند بلند و کیفور باشد از این موقعیت و شما هر چه ذکر بلد بوده اید گفته اید و فقط باید هی صلوات بفرستید و التماس به خدا کنید که او بلند شود و خونی که توی مغزتان در حال لخته شدن است روانه ی قلبتان شود و بعد انگار که خودش خسته می شود بلند می شود و وقتی سرتان را از روی مُهر بر میدارید می بینید که مُهر به پیشانی اتان چسبیده و جایش به معنای واقعیِ کلمه درد می کند.
و فکرش را بکنید که تصمیم بگیرید بروید مسجد تا نی نی ها مشغولش کنند و لحظاتی از عمرش را در آن جو معنوی بگذراند؛ قبل از نماز هی چادر نمازهای مسجد را بردارد و انگار که مسئول پخش چادرها بین خانم های مسجد است آنها را توزیع کند و بعد که خیالش راحت شد که همه چادرشان را عوض کرده اند بنشیند کنارت و چادر خودش را سرش کند و نماز را با جماعت شروع کند، ولی این وضعیتِ آرامش بخش لحظه ای بیشتر طول نکشد و چادر را پرت کند به گوشه ای و در حالیکه بلند بلند فریاد می زند بگوید: «نی نی! بیا» و بعد بگوید: «نی نی! بدو بدو» و هی صدای دالامب دالامب دویدن بیاید و شما هی دلتان بلرزد و بعد صدایی بلند وسط نماز بگوید: «مامان! مامانم! کوشی، کجایی؟» و انگار صف هایی که با عجله پشت سر تو تشکیل شده اند بین تو و او فاصله انداخته و صدای گریه اش را بشنوی و هی مامان مامانم گفتنش را و هیچ کاری از دستتان برنیاید و یکهو ببینی شما را پیدا کرده و جلویت سبز می شود و خیالت راحت بشود.
و یا سر نماز داخل مسجد هی صدایش را بشنوی و این صدا را با الله اکبرهایت مخلوط کنی و بریزی توی روحت و آرامش داشته باشی که یکهو دیگر صدایش را نشنوی و صدای درِ مسجد که باز شده و الان تازه رکعت دوم هستی؛ بعد از آن در حال قنوت از خدا بخواهی که او را در پناه خودش حفظ کند و دوباره بازگرداندش و یکهو ببینی که انگار او جایی نرفته، بلکه سرش گرمِ مفاتیح و قرآنهایی شده که روی طاقچه مانندی در مسجد است. و این را از صداهای بلندی که هی می گوید : «سبز! آبی! و...» و نشان میدهد الان قرآن چه رنگی را برداشته و مشغولش شده می فهمی. و بعد وقتی نمازت تمام شد به سرعت سرت را بچرخانی ببینی قرآنها در چه حالی هستند و ببینی که قرآنی باز است جلویش و او دارد خودش را جلویش تکان می دهد و مثلا دارد می خواند و وقتی تو را می بیند بگوید : «مامان!» و بعد اشاره به قرآن بگوید: «قُران ،قَبی» و این یعنی «قرآنِ قوی» و معنایش این است که این قرآن خیلی بزرگ است و این را از مقایسه ی قرآن کوچکی که بغل دستش است و بسیار کوچک است دریافته و ذکرِ نمازت بشود خنده ای که روی لبانت نقش می بندد.
و این تنها نمونه های کوچکی باشد از لحظات نماز خواندنت. و مدیریت بحرانها و تمهیداتی که باید انجام دهی تا اگر مُهرت مفقود شد ، نگران ادامه ی نماز نباشی بماند و ذکرهای بعدش بماند و خیلی چیزهای دیگر هم بماند.
ولی من مطمئنم از قبولیِ نمازهایی که وقتی چادر کوچک و گلدارش را سرش می کند و دستانش را بالا می برد و می گوید : «احبر» و بعد می گوید: «بیسم نَپیم» و بعد رکوعی که با : «سوب» گفتن تمام می شود و سجده هایی که همین ذکر را درش می شنوی و هی زیر چادر می بینی اش که زیرجشمی نگاهت می کند و بعضا می گوید : «بوس» و این یعنی تشویق فراموشت شده است و بعد بوسش می کنی و او ادامه می دهد به نمازش و بعد تسبیح چوبی اش را برمیدارد و اول می گوید : «چوبی» و بعد هی توی دستش می چرخاند و دهانش را می جنباند و هی توی دلت قربان صدقه اش می روی و این می شود سهمیه ی امروزت از شادیِ روحت و خستگی ات به در میرود.
خدایا! این نمازهای مادرانه و دست و پا شکسته را به این نمازهای بی تکلیفیِ آنها قبول بگردان...
کلمات کلیدی: