از کودکی برای همه امان سوال بود که خدا کجاست؟ همیشه جواب شنیدیم که خدا همه جا هست و ترفندهای معلمانه که این مشق را جایی بنویسید که خدا نبیند و ما باید اصلا آن مشق را نمی نوشتیم تا اثبات کنیم که خدا همه جا هست، در آن زمان بهترین جواب برایمان می شد.
ای کاش بعد از اینکه می پرسیدیم خدا کجاست؟ کسی بود که بهمان تلنگری می زد که فکر کن ببین خدا کجای زندگی ات هست؟
شاید آنوقت همیشه به دنبال ردپاهای خدا بودیم ؟ همیشه دنبال یک اثری، نشانه ای چیزی تا ببینیم آیا خدا در این قسمت از زندگی امان هست یا نه؟
بعد یکی بود که بهمان تلنگری می زد که وقتی هی گشتی و ردی از خدا در آن قسمت از زندگی ات نیافتی، باید خودت را مواخذه کنی! باید به دنبال جواب برای این سوال باشی که چرا در این قسمت از زندگی ام نتوانستم ردی از خدا پیدا کنم! چه خبطی کرده ام که خدا را گم کرده ام!
و بعد یکی دیگر می آمد و وقتی درون آن همه سوال و سردرگمی و نگرانی به سر می بردی، دستت را می گرفت و تو را به سمت گلی که تازه باز شده می برد و می گفت: این هم ردپای خدا! نگران نباش، اینجا هم خدا بود.
و بعد وقتی خدا را پیدا می کردیم، دستانمان را باز می کردیم عین کودکی که مادرش را در انبوه شلوغی های شهر گم کرده، و خدا را در آغوش می فشردیم و بعد می گفتیم: قول می دهم دیگر دستت را ول نکنم، قول می دهم حواسم باشد که نگاهم را از سایه ات برندارم و قول می دهم که ویترین پرزرق و برق دنیا دلم را دیگر روانه ی خودش نکند که تو را گم کنم و...
و بعد بوسه ی خدا را روی پیشانی امان حس می کردیم و آرام می شدیم.
ای کاش هیچ وقت سوالهای کودکی امان را اینقدر قاطع جواب نمی دادند و سوالمان همانجا خاموش نمی شد...
کلمات کلیدی: