سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده، دانشمند نباشد مگر آنکه بر بالاتر ازخود حسد نورزد و فروتر از خود را خوار نشمرد [امام باقر علیه السلام]
روزنه ی نور
 
هر کس به طریقی دل ما را می برد...

بعد از «بسم الله»، «یاعلی» واقعا به آدم توان مضاعف میدهد؛ و این سفر با یک «یا علی» به سبک «السلام علیک یا امیرالمومنین» آغاز شد. اذن از درگه مولا گرفتیم و توانش را از پدر خواستیم تا در ره بیعت با پسر قدم نهیم.

مدام «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» توی گوشها زمزمه می شد.

قبل از سفر سفارش شده بود کفش های راحت بپوشیم که پایمان اذیت نشود، خوراکی و خشکبار به اندازه ی نیاز برداریم که در راه احساس ضعف نکنیم. برداشتن لباس های گرم هم از جمله سفارش ها بود.

بعد از اذن از مولا پاشنه ی کفش ها را با عزمی جزم بالا کشیدیم و کوله های پر از مواد غذایی و لباس های گرم و مناسب را به دوش کشیدیم و با شوق دیدار یار عمودها را یک به یک طی کردیم.

برای اولین بار دیدن بعضی از صحنه ها واقعا برایمان عجیب و البته دوست داشتنی بود. هر کسی به نوبه ی خودش سعی می کرد کاری برای زائران انجام بدهد؛ مستندهایی زیادی قبل از آن دیده بودیم، ولی دیدن آن بطور مستقیم طعم متفاوتی داشت برایمان.

خدمت به زائر امام حسین(ع) کوچک و بزرگ نمی شناخت. هر کس به اندازه ی بضاعت و وسعش تلاش می کرد.

آن کس که توان داشت، غذا میداد، دیگری چای...

  

آن یکی خرما...

 

 کمی آن طرف تر حتی با یک اشاره ی شیشه ی عطری پذیرایی می شدی ...

 

یا حتی به دستمال کاغذی مهمانت می کردند...

 

و هرکس به طریقی دل ما را به سمت خودش می برد ...

 

 آنقدر دلمان رفته بود به سمتشان که کاروانی که از روبرو داشت می آمد را ندیدیم…

هر کسی کودکش و یا کودکانش را به هر طریقی راهی کرده بود...

  

    

 آنقدر محو تماشای دیدن حضور کودکان بودیم که کودکانی که از روبه رو داشتند می آمدند را ندیدیم، انگار آن ها هم به هر طریقی می آمدند...

کم کم پاهایمان خسته شدند ، مدام از چپ راست به ما رسیدگی میشد ولی این بار خستگی چنان بر ما چیره گشت که پذیرایی های مهربانانه هم جوابگوی خستگی امان نبود. فقط دلمان می خواست که استراحت کنیم . حتی برای این قضیه هم تدبیر شده بود و جای گرم با پتو و زیرانداز جای جای راه دیده می شد که با التماس صاحبان موکبش ما را به آن دعوت می کرد...

انگار برای پذیرایی از کاروان هم تدابیری اندیشیده شده بود...

روز اول تمام شده بود و فقط عمودها بود که شمارشش برایمان لذت بخش بود و احساس رضایت داشتیم و جمع و تفریق تا رسیدن به عمود هزار و چهارصد و اندی شده بود همان هدفمان و آنقدر غرق در هدفمان شدیم که باز کاروان را ندیدیم...

روز دوم و سوم هم گذشت و ما به ابتدای شهر رسیدیم.

 

موج جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و احساس مسرت از رسیدن به عمودهای چهاررقمی باز نگذاشت که ما کاروان را ببنیم...

انگار کاروان هم به نینوا رسیده بود ...

دردها و تاول های پا یادمان رفته بود ، انگار دردهای کاروان هم همینطور...

شوق وصال برای ما لذت بخش بود؛ انگار برای کاروان نمک روی زخم بود...

نوای «ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود...» زمزمه ی گوشها شد...

دل تا حرم نرسید... این بار کاروان سریع می آمد تا حرم خدا را در آغوش کشد و ما آهسته و آهسته تر از قبل قدم برداشتیم...

دیگر فهمیده بودیم که آمده ایم تا بفهمیم که نفهمیده ایم حَرَمت چه کشید، ای حَرَم خدا!

دیگر فهمیده بودیم که این ما نبودیم که آمدیم، این کاروان بود که رفت....

آمده بودیم که کاروان را در راه ببینیم، کودکان را مهمان گرمی شانه هایمان کنیم و شانه های خیسمان را تقدیم سرهایشان کنیم، ولی دیگر کاروان رفته بود...

آمده بودیم که از منزل برای کاروان سوغاتی از جلباب بیاوریم، ولی کاوان رفته بود...

آمده بودیم که مرهم زخم های پای کاروان شویم، ولی کاروان رفته بود...

آمده بودیم برای اینکه بار از دوش بانوی سردار کاروان برداریم، ولی کاروان رفته بود...

دیر فهمیدیم که کاروان را ندیدیم، کاروان از کنار تک تک ما رد شده بود و رفته بود...

کاروان با حَرَم امن خدا خداحافظی کرده بود و رفته بود، و برای ما که باز دیر رسیده بودیم جز شرمساری چیزی باقی نمانده بود...

رویی برای رفتن به حریم امن خدا نداشتیم، کاروان را ندیدیم، چگونه می توانستیم به پیش قلب کاروان برویم و آن را در آغوش بگیریم و برای خودمان و دیگران بخواهیم درصورتی که در تمام مسیر خواسته های کاروان را ندیدیم و نشنیدیم...

در تمام مدتی که کاروان ما را دید، ما آن را ندیدیم...

...این بار انگار صدایی از قلب کاروان ما را خواند، ما انوار چشم قلب کاروان را ندیدیم، ولی قلب کاروان ما را خواند، به سوی خودش خواند، ما را در آغوش کشید و بار دیگر شرمنده امان کرد...

انگار که شیعه شده ایم که مدام شرمنده شویم...

شیعه شده ایم که مدام بفهمیم که توان فهمیدن نداریم...

شیعه شده ایم که جواب ندیدن هایمان را هم با در آغوش کشیدن بگیریم...

و ای کاش که شرمندگی یادمان می بود...

انگار شیعه شده ایم که اصلا یادمان برود که چقدر شرمنده شده ایم...

انگار شیعه شده ایم که قلبمان هیچ گاه نلرزد و همیشه آرام بماند...

انگار شیعه شده ایم که بفهمیم کرامت، بده_بستان نیست...

انگار شیعه شده ایم که بفهمیم که چه خوب است که شیعه ایم...

 

و خدا را شکر کنیم از اینکه شیعه ایم...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/9/28:: 1:23 صبح     |     ()رد پا
درباره

روزنه ی نور


فطرس
نوشته ها ،نظرات شخصی اینجانب است، سعی بر این دارم که با سند بنویسم، ولی بالاخره انسان جایزالخطاست.... خطاهایم را گوشزد کنید ممنون میشوم..
صفحه‌های دیگر
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ
-->