چشمانش بسته بود ، دیگر حتی نمی توانست چشمانش را باز کند.
شاید او بیشتر از ما می دید، شاید پسرش تمام مدت بالای سرش هست چون او دیده نمی شود که او را از کنار تختش دور کنند ، در اینکه او در این اواخر بیشتر با پسرش نجوا می کرد شکی نیست.
دستان زحمت کشش را به تخت بسته بودند، ولی بالهایش داشت در می آمد، از همان جا معلوم بود.
ای کاش می توانستی وصیت کنی، چون می دانم حرف هایی برای گفتن داری. این اواخر دیگر بیرون آمدن از خانه هم برایش رنج آور بود، کیسه های گناهی که در خیابان ها بر دوش زن و مرد حمل می شد بدجوری دلش را به درد می آورد ؛ همیشه نصیحتش این بود که مسلمان باش.
گوشه ی چشمانش را هیچ نامحرمی ندیده بود ولی اینکه الان مجبور است با کلاه روی تختش بخوابد و هیچ نگوید شاید دردناک تر از دردهایی باشد که متحمل می شود.
و امروز او جایی بین زمین و آسمان است.
به خاطر پسرش که سال 1361 ، توی آزادسازی خرمشهر ، در سن 18 سالگی خمپاره ای صورتش را درید، برایش دعا کنید، دعا کنید که آسوده شود از درد و رنج همانطور که خدا صلاح می داند ...
کلمات کلیدی: