کودک شش ماهه ای که فرزند شهید بود، روضه خوان مجلس شد.
حاجی پشت میکروفون گفت: «من روضه ای ندارم، روضه ی امشب همینه»، و صدای گریه ی طفلی که پدرش راه حسینی در پیش گرفته بود، چه حس و بغضی به مجلس داد.
دخترم را مشغول بازی کرده بودم و آهسته ، چادرم را کمی پایین تر کشیدم، که با شنیدن صدای روضه ای که فکر می کنم بهتر از من معنی اش را فهمید، هاج و واج به اطراف نگاه کرد و با بغض چادرم را بالا زد و گفت: مــامـــــــا...
بغض دخترم هم شد روضه ای برای من. اصلا بچه ها بهتر می توانند مفهوم عاشورایی را منتقل کنند. طاقتش تمام شده بود، آخر تحمل جیغ و فریاد و شلوغی را ندارد. نازپرورده است دیگر. بغضش می شود برای من روضه و تمام غمهایم را فرو می خورم تا غم به چهره اش نیآید.
در این مواقع ، یکی از ترفندهای مادرانه این است که بچه را شیر دهی تا آرام شود و خودت به عزاداری ات برسی که پیامکی در همین موقع به دستم رسید با این متن : «خواهش می کنم فعلا بهش شیر نده» ، از طرف پدرش بود، سال قبل که دردانه اش را پدرانه بر سینه اش چسبانیده بود و برده بودش برای روضه خوانی بالای منبر و در کنار محبت پدرانه اش، چشم های نگران مادرانه ام را تصور می کرد در نبود فرزندم، حاجی به او گفته بود :«می دونم باباشی، دوسش داری، نگرانشی، ولی قشنگ بگیرش بالا، روی دستت و...»، جگرش سوخته بود، و می دانم که الان به یاد آن روز هم بود و با همان جگرِ آتش گرفته، از من درخواست کرده بود. دلم روضه می خواست و گریه، ولی حرف حساب بود که جوابی جز «چشم» نداشت . سرگرمش کردم ، با انواع ترفندهایی که به ذهنم می رسید. در آخر فهمیدم که روضه ی من همین بود.
همین که ببینی کودک که طاقت گریه ندارد، کودک که تحمل جیغ و فریاد ندارد، کودک است دیگر، طاقتش زود تمام می شود و باید دنیا به کامش باشد، کودک است دیگر و زندگی برایش باید سرشار از لبخند باشد و...
بغض فروخورده و درک اینکه کودک است دیگر، آتش به جانم زد. کودکان کربلا هم ، کودک بودند، ناز پرورده بودند، سختی ندیده بودند که؛ دلشان آرامش می خواست ، آخر کودک بودند دیگر!
بغض فروخورده و درک روضه ی تشنگی، تشنگیِ کودکانی که طاقت نداشتند، آخر کودک بودند دیگر!
بغض فروخورده و درک روضه ی شام غریبان، روضه ای که کودکان چنان ترسیده بودند که به هر کس که می رسیدند از ترس سلام می کردند. آخر کودک بودند دیگر!
بغض فروخورده و درک بغض هایی که فروخورده شد در کربلا، زنانی که جانشان به لبشان رسیده بود ، حتی در آن لحظه ای که لیلی هایشان را پرپر به صحرا سپردند و باید آرام می کردند کودکانی که بی تابی می کردند ، آخر کودک بودند دیگر!
و در نهایت با بغض فروخورده ام نگاهی به اطراف انداختم، انواع اسباب بازی ها و بالش و پتویی که برایش برده بودم و نگاهی به خوراکی هایی که نذر شش ماهه ی امام حسین(ع) شده بود و به کودکان مجلس داده بودند، انواع شیر و کیک بود. و نگاهی به گرمای مجلس و تمیزی اش و نرمیِ فرش ها و اطرافیانی که با مهربانی با کودکان برخورد می کردند و می فهمیدند که ، کودک است دیگر، از درون آتشی به جانم زد و سوالی که تمام وجودم را دربرگرفت، آخر مگر ملعونان عاشورا نمی دانستند که کودکان کربلا هم، کودکند دیگر، آن هم از نوع نازپرورده؟
کلمات کلیدی: