کلا همیشه باعث خیر است ... حتی مریضی اش. همه به بهانه ی عیادتش دور هم جمع شده اند و گل میگویند و گل میشنوند. «او» هم ، همصدا با بقیه ، جاهایی که باید خندید، کم نمی گذارد . اصلا همه فراموش کرده اند که برای چه اینجا آمده اند و دارند بگو و بخند می کنند.
وقتی با دقت نگاهش می کنند، در پشت خنده هایش، گهگاه، به گونه ای که دیگران متوجه نشوند، لبش را گاز می گیرد. انگار دردش خیلی زیاد است. آخر تمام بدنش با آب جوش سماور سوخته است، آن هنگام که برای نوه هایش چای می گذاشت و خوشحال از آمدنشان بود.
وقتی می پرسند درد داری عزیزجان؟ در جواب می گوید: «سوختگیه دیگه، باید تحمل کرد ، این نیز بگذرد». بعد به طور زیرکانه حرف را عوض می کند و دوباره همه فراموش می کنند که برای چه آمده اند...
* می گویند هر چه انسان پیرتر می شود، طاقتش هم کمتر می شود. واقعا نباید از کهنسالان انتظار زیادی داشت. کوچکترین دردی می تواند از پای درشان آورد. روح خیلی بزرگ می خواهد تا مثل «او» بودن. با خودم می گویم، یعنی می شود من هم وقتی پیر شدم ، اینقدر روحم بزرگ شود که حتی وقتی مشکلی برایم پیش آمد برای دیگران روحیه بخش باشم. یا اینکه دردهایم علم می شوند و دیگران باید علمدارم باشند؟
از خدا می خواهم که همیشه به گونه ای باشم که وقتی دیگران در کنار من هستند ، از کنار من بودن لذت ببرند. برای این منظور باید یادم نرود، از همین الان باید قول بدهم به خودم و هر از چند گاهی مرور کنم آن را، تا به همان نسبت رشد کنم و بلکه بیشتر.
خدایا کمکم کن اگر عمرم کفاف داد و رسیدم به پیری ، تکاملم فقط در چهره و جسمم نباشد. هر چین و چروکی که می نشیند روی صورتم، چین و چروکی از روحم برداشته شود و صافِ صاف باشد و جوانِ جوان. و آن هنگام که پایم توان راه رفتن ندارد و احتیاج به تکیه گاه دارد ، روحم آنقدر استوار باشد که تکیه گاهی باشد برای دیگران. آمـــــــــین یا رب العالمین.
کلمات کلیدی: