هفت سینم می شود یک سین و آن هم «سوگ مادر »...
بهار سرآغاز طبیعت است. با بهار است که طبیعت جان تازه ای به خود می گیرد و جوانه های سبزِ بودنش را تجربه می کند؛ و مادر سرآغاز انسانیت است. و این بشریت است که با مادر هست می شود و بقایش به وجودش بسته است.
امسال سالروز این دو وجود، مقارن شده است ... مقارن شدنش بهار را به باران وامیدارد و طبیعت را سفره دارِ عزای مادر می سازد. این بهار ایام مادر است. مادری که با او نه فقط انسان، که انسانیت متولد شد، امامت جان تازه ای به خود گرفت و کوثر از منشا نور فرود آمد.
گوش کن، این صدای قدم های فاطمه است، دیوارها را ببین به چه سان مادر را یاری می رسانند و انسان هایی که از دیوار سخت ترند دور او را پر کرده اند. باد را ببین که چگونه خارها را از جلوی پایش کنار می زند و زبان هایی که از خار تیزترند اطرافش را محاصره کرده اند. و این «در» است که شرمگین از سنگینیش ، بر زمین افتاده و شرمساری، بیش از آتش، می سوزانَدَش.
فاطمه جان! مادری مان را تو یاور باش که پهلوی شکسته و قلب آتش گرفته ات، مادرانه ای می شود برای محسن ها و حسن ها و حسین ها و زینب ها و ام کلثوم ها ...
کلمات کلیدی:
یک گوشه از پارک، زیر بید مجنونی، خانمی چادری ، روی نیمکتی نشسته است. سرش پایین است و ذره ذره اشکهایش میچکد روی چادرش. شروع می کند به درد دل، ابتدا برای سنگ و برگ و گل... می گوید که از دست شوهرش ناراحت است؛ می گوید که او هیچ گاه درکش نکرده است. همیشه احساس تنهایی می کند و...
از دور مردی آهسته آهسته به خلوت زن نزدیک می شود، می نشیند روی همان نیمکت. البته فاصله ها رعایت می شود و سرش پایین است و فقط به صحبت های زن گوش می دهد. زن می نالد و مرد هم برای تسکین دادنش می رود بالای منبر، از خوبی ها و توانایی های زن تعریف می کند و زن هم به او جواب می دهد....
****
کمی آنطرف تر، دختر جوانی روی نیمکت نزدیک به خیابان نشسته است. با نگاهش ماشین ها را تعقیب می کند ، ولی فکرش جای دیگری است. غرق در افکارش می شود و شروع می کند به درد دل. اینکه چقدر منتظر آمدن خواستگاری با اسب سفید بوده است و الان ترس این را دارد که موهایش به رنگ دندانهایش شود و نتواند به آرزویش برسد؛ اینکه ترس از تنهایی آزارش می دهد. اینکه رفتار دیگران با او چگونه است، می گوید و می گوید...
پسر جوانی در حال عبور از عرض خیابان است که چشمم می افتد به دختر غرق در افکار. به سمتش می آید، روی همان نمیکت می نشیند، البته فاصله ها رعایت می شود و فقط به صحبت های دختر جوان گوش می دهد. شروع می کند به دلداری دادن به او و ...
****
موارد مشابه دیگری هم در آن پارک ممکن است دیده شود که فاصله ها ابتدا رعایت می شوند...
هیچ کس این رفتار را نمی پسندد. اینکه زنی با مرد نامحرمی درد دل کند و مثلا از شوهرش بدگویی کند و یا حتی برایش از خوبی های همسرش بگوید. اینکه دختری برای پسر نامحرمی هم کلام شود و برایش درد دل کند و او بخواهد تسکین دردش شود. و هزاران نمونه ی دیگر...
دنیای مجازی ما هم به مثابه ی همان پارک است. هر کسی نیمکتی دارد برای خودش، ابتدا برای درختان و گلها درد دل می کند تا آرام شود، ولی یادش می رود که آدم های زیادی در حال عبورند و می شنوند صحبت هایش را. هر کسی ممکن است که روی نیمکت او چند دقیقه ای را مهمان شود. و هر کسی ممکن است برایش نسخه ای ببیچد.
غریبه ها ، از سر مهربانی و دلسوزی و یا هر قصد دیگری که می آیند مهمان نیمکتِ ما می شوند، اگر نامحرم باشند، حتی با رعایت فاصله ها، خط قرمزهای ما را کم رنگ تر می کنند. شاید سرشان پایین باشد و ما را نبینند، شاید دیگران به اینکه ما داریم با هم دردر دل می کنیم توجهی نکنند و ما را نبینند، ولی اویی که باید ببیند ، دارد هر دوی ما را می بیند.
نیمکت تنهاییِ ما را همه دارند می بینند و می شنوند. حواسمان باشد. نگذاریم دنیای مجازی امان ، پر شود از نیمکت هایی که خط قرمزها را می شکنند.
کلمات کلیدی:
همهمه ای برپاست. همه در حال تعریف کردن خاطراتشان هستند. بعضی ها از شیرین کاری ها می گویند و دیگران را می خندانند و بعضی دیگر در حال گفتن شاهکارهایشان هستند و به آن افتخار می کنند؛ ولی «او» گوشه ای نشسته و فقط دارد نگاه می کند. انگار که اصلا «او» دیده نمی شود.
تازه واردی به جمعشان اضافه می شود، به همه سلام می کند و به «او» هم. برای چند دقیقه ای همهمه می خوابد و همه منتظر می مانند تا ببینند «او» شخص تازه وارد را به چه نامی می خواند و با چه کسی اشتباه می گیرد. حتی پلک هم نمی زنند تا شاید سوژه ی جدیدی پیدا کنند. «او» با تازه وارد گرم نمی گیرد، یکی یکی سعی می کنند تا تازه وارد را به «او» بشناسانند. دوباره همهمه به پا می شود، یکی می گوید : «فلانی است، همانی که همیشه از سر و کولت بالا می رفت» دیگری سعی می کند تازه وارد را طور دیگری معرفی کند و دیگران هم. «او» حسابی کلافه شده است، ولی فقط سرش را تکان می دهد و آرامش دارد و امواج متلاطم درونش را از دیگران مخفی نگاه می دارد.
پس از دقایقی تلاش، وقتی معرفی ها نتایجی در برندارد، دوباره همهمه ی آغازین از سر گرفته می شود و همه مشغول صحبت می شوند و باز هم انگار «او» دیده نمی شود.
تازه وارد دیگری وارد مجلس می شود و با همه سلام می کند بغیر از «او»، «او» سرش پایین است و معلوم نیست به چه دارد فکر می کند. تازه وارد می نشیند و شروع می کند به خوش و بش با بقیه. انگار که واقعا «او» دیده نمی شود.
ساعت 12 شب است و «او» از چند ساعت نسشتنِ بی فایده خسته شده است، به آرامی با تکیه به عصایش از جا بلند می شود و از اتاق خارج می شود، همهمه کماکان ادامه دارد و باز هم انگار «او» دیده نمی شود.
جرم «او» برای دیده نشدن این است که گذشته اش، شیرین کاری هایش، شاهکارهایش را به یاد نمی آورد.
جرم «او» این است که پاک کنی دارد تمام هست و نیستش را پاک می کند، حتی همه ی خودش را.
«او» نفس می کشد و با هر نفسش، بیشتر دیده نمی شود و دیگران بیشتر از «او» دور می شوند.
انگار که «او» دارد، ذره ذره پاک می شود...
کلمات کلیدی:
به نظر من مهمترین اصل در تربیت فرزند باور این مطلب است که : «دو صد گفته چون نیم کردار نیست».
از اول خیلی دوست داشتم فرزندم من و پدرش منهای همه ی بدیهایمان باشد. منهای عادت هایی که دوستشان نداشتیم؛ مثلا اینکه بدون علاقه ی شخصی بعضی وقت ها آن هم ناخودآگاه و تاکید می کنم بعضی وقت ها ، بمنظور تشکر می گفتم «مرسی»؛ و از آنجاییکه اعتقادم بر این بود که تا وقتی لغات زیبای فارسی برای تشکر وجود دارد اجحاف است در حق فرهنگ و زبان زیبایمان اگر جایگزین های فرنگی بنشیند جایشان. به همین منظور ، از همان «بِ» بسم الله در جواب محبت ها ، به او با صدای بلند و رسا می گفتم : «ممنووووووووونم».
این نظریه ی ابتدای متنم را وقتی فرزندم به من ثابت کرد که در جواب لیوان آبی که به دستش دادم گفت: «میسی».
و حالا این «میسی» می شود تلنگر هر روز و هر ساعت من که مواظب عمل و گفتارم باشم، یک جفت چشم و گوش تیز در کمین شکار لحظه های غفلتم است.
کلمات کلیدی:
می گویند سالهای تقویمیِ نه چندان دور ، وقتی زنی داشت از کنار خیابان رد می شد ، کلا همه چیز فرق می کرد. مثلا اگر دو نفر با هم دعوایشان شده بود ، به احترام خانمی که در حال رد شدن بود حرف های رکیک و دشنام و فحشی شنیده نمی شد تا مبادا آن خانم بشنود. یا وقتی پسربچه ها مشغول بازی بودند به احترام آن خانم، استپ می دادند تا مبادا به آن خانم ضربه ای وارد شود و...
می گویند حتی لات های یک محله ، روی خانم های محله اشان غیرت داشتند و نمی گذاشتند چشم چپی به آنها نگاه کند.
می گویند در آن سالها وقتی زنی قصد بیرون رفتن از منزل را می کرد ، زیبایی هایش پشت همان آینه ی خانه اش می ماند و روبنده می زد، در واقع این شخصیتش بود که بیرون می رفت و همان محور توجه بود و دیگران موظف بودند به نگه داشتنش؛ آخر، مردانشان، غیور بودند.
می گویند با اینکه زنان روبنده داشتند ولی عجب دیده می شدند!
چند سال بعد از آن سالها ، قصد بیرون رفتن از خانه برای خانم ها فقط عبور از خیابان ها و کوچه ها نبود، آنها می آمدند بیرون چون چرخی از اجتماع با آنها می چرخید، آخر، جنگ بود و مردانِ غیورشان، نبودند و آنها گهگاه مجبور بودند که مردی باشند برای خانواده اشان تا مبادا آب در دل بچه هایشان تکان بخورد.
می گویند زنها موقع بیرون رفتن از منزل، چانه اشان را زیر مقنعه ی بلندشان مخفی می کردند تا مبادا از حکم خدا پا فراتر بگذارند.
می گویند در همان سالها ، زنها بنا به شرایط ، کار مردان را انجام می دادند، ولی مسیر نگاه ها به محل رویش گیاهان و جاری شدن آبها و خاکِ پای عابران بود ؛ می گویند به واسطه ی همان سمت و سوی نگاه ها، نگاه هایی از خلاف جهت همان مسیر ، یعنی محل پرواز پرندگان و جای پای فرشتگان ، بهشان می شد که گاه خودشان را هم با همان نگاه می برد و دیدشان عجب منور می شد و دلشان عجب معطر!
بعد از آن سالهای اجبارِ کارهای طاقت فرسا توسط زنان ، سالهایی آمد که زنها در کوچه و خیابان بودند ، نه برای عبور و نه برای اینکه مجبور بودند، برای اینکه دیده شوند، برای اینکه نگاه ها به سمتشان باشد ، در یک کلام برای اینکه بودنشان و زیبایی هایشان را همه ببینند.
در این ایام بود که شخصیت زنان پشت همان روبنده های مادربزرگهایشان جا ماند ، دیگر نگاه ها به سمت شخصیت ها و یا به زمین نبود، مسیر نگاه ها دقیقا خودِ خودِ زنان بود، خودِ ظاهرشان؛ چشم و ابروهایشان، موهایی که هر دم به رنگی بود و قدم هایی که حرمت ها را زیر پایش له می کرد. آخر، مردانشان، غیور نبودند.
وقتی دونفر دعوایشان میشد ، برایشان مهم نبود که زنی در حال رد شدن است یا نه، هر چه دلشان می خواست بلند می گفتند، شاید به خاطر اینکه شخصیت های زنان پشت آینه ها روبنده زده بود و دیده نمی شد.
کم کم ، کار به جایی رسید که هدف دشنام ها و فحش ها حتی خود زنها بودند توسط همان مردانی که اجدادشان زمین و شخصیت زن را مسیر نگاه خود قرار می دادند. زنها به خاطر یک لقمه نان ، حاضر به انجام کارهایی شدند که تصورش هم سخت است. آنها کم کم مرد شدند، اما نه مردانی که توان دفاع از خود را همیشه داشته باشد، بلکه مردانی که نخ هایشان توسط مردان حرکت داده میشد، پولها بود که به واسطه ی همین زنان سرازیر می شد توی جیب مردان.
این قصه ی ناتمام نیز، می تواند پایان خوشی داشته باشد. پایانی به زیبایی حضورِ زیبای زن در اجتماع و نه حضورِ زیبایی های زن در اجتماع. و این یعنی، حضورِ فکرش، ایده هایش، قدرت کلامش و حرفه اش بدون زیبایی هایش. و آن هنگام است که شخصیت ها از پشت روبنده ها دوباره پیدا می شوند و آنگاه این زنان هستند که دیده می شوند و نه زیبایی های زنانه اشان.
و این میسر می شود با پاره شدن دارهایی که زنان را دارد خفه می کند... همان دارهایی که خودشان آویخته اند و فکر می کنند که بالایشان می برد تا همگان ببینندشان...
____________________________
درد دل نوشت: دیدنِ اتفاقیِ یک کلیپ جشنواره ای از کیش، چنان دردی به دلم گذاشت که هنوز قلبم را می فشارد. جُنگی که مردان و زنان می خندیدند به واسطه ی بی احترامی و حرفهای زننده ای که یک مرد روی سِن به یک خانم می گفت. انواع توهین ها و تحقیرها شده بود دست مایه ی خنده ی دیگران. حتی زنان مجلس هم همراه بودند با این اشتباه . و حتی زنانی هم در آن مجلس بودند که... ولش کنید، طاقتی برای بازگو کردن بعضی مطالب نیست. توان تحملش را از خدا نمی خواهم. سوختنی که با دلیل باشد برایم لذت بخش است. پس بسوز ای دل... بسوز و ذره ذره ی وجودم را درگیر این سوختنت کن . دلا بسوز که سوز تو کارها بکند / نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند...
کلمات کلیدی: زن در اجتماع، روبنده، شخصیت زن، غیرت