سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ سهل پسر حنیف أنصارى پس از بازگشت از صفّین در کوفه مرد ، و امام او را از هرکس بیشتر دوست مى‏داشت فرمود : ] اگر کوهى مرا دوست بدارد در هم فرو ریزد [ و معنى آن این است که رنج بر او سخت شود و مصیبتها به سوى او شتاب گیرد . و چنین کار نکنند جز با پاکیزگان نیکوکار و گزیدگان اخیار . و این مانند فرموده اوست که : ] [نهج البلاغه]
روزنه ی نور
 
سلام بر کودکی

http://www.perspolisfc.net/forum/image.php?u=2769&type=sigpic&dateline=1347000918

 10، 20، 30، 40، 50، 60، 70، 90، 100  ... بیـــــــــــــــــــــــــــام

و من بدو بدو میروم پشت پرده و وقتی به خودم میآیم می بینم که مشت هایم را گره کرده ام و دارم عین بچه ها ذوق می کنم. یک لحظه از اینی که هستم متعجب می شوم. درست عین دخترکم ذوق کردم و درست عین او سعی کردم مخفی بشوم به گونه ای که مرا نبیند.

من به اندازه ی فرزندم کوچک شده بودم و لحظه های بزرگی ام با یک شمارش ده بیست سی چهل ... همه فراموشم شده بود.

و این دخترم بود که عمر مرا به یکباره پایین آورد و به اندازه ی خودش کرد.

پ ن: احتمالا سن شمار من با تولد فرزندم صفر شده است.

پ ن: چروک پوستمان نیز احتمالا به جوانی و کودکیِ دلمان خواهد ارزید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/4/28:: 11:57 صبح     |     ()رد پا
 
نیمه ی گمشدی پازل انسانیت

https://encrypted-tbn1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSz-FhFYfs2P13hvYGF_m1qx7Qf80ypE5XT2a4qb0U9rkxOOM72

خیلی عصبانی بود؛ بچه اش همینطور دورش میچرخید و او داشت خانه را مرتب می کرد و زیر لب غرولند می کرد. فرزندش هم که خیلی حوصله اش سر رفته بود تقاضای بازی داشت و به خاطر سرگرم کردن خودش دست به هر خرابکاری ای می زد و آتشِ مادرش را داغ تر می کرد. آخر قرار بود تا دو ساعت دیگر خانواده ی شوهرش بیایند خانه اشان و او تازه متوجه شده بود و احساس می کرد که برای انجام همه ی کارهایش وقت ندارد.

دست بچه اش را گرفت و با عصبانیت توی چشمانش نگاه کرد و گفت: «دفعه ی آخری بود که به این وسایل دست زدی، من هی مرتب می کنم و تو هی هر چی من رشتم پنبه می کنی»، بعد هم غرولندش را به جاهای باریک تر کشاند و گفت: «با اون بابات، با اون مادربزرگت، با اون عمه ات، با اون عموهای چاقت و... ».

بچه ی معصوم همینطور نگاه می کرد و آینده ای که در حالِ خراب شدن بود به چشم هیچ کسی نمی آمد.

اشتباهی که خواه ناخواه خیلی از والدین مرتکب می شوند این است که بدی ها و شکایت هایی که از همسر و یا خانواده ی همسرشان دارند را جلوی فرزندشان عنوان می کنند؛ شاید حتی فرزندان مخاطب اصلی قرار نگیرند و طرف صحبت، شخص دیگری باشد، ولی باید یادمان باشد که دو تا گوش همیشه دنبال ماست و حتی اگر مشغول کار دیگری هم باشد ، ممکن است حرفهای ما را بشنود، حال اگر این قضیه به این ترتیب باشد که بچه ها مخاطب اصلی قرار گیرند و خدایی ناکرده این بحث به بد و بیراه گفتن به طرف منظور منجر شود، با این کار ضربه ی اصلی متوجه بچه ی بیچاره است.

خواه یا خواه باید قبول کنیم که وجود هر کسی پازلی است که از دو تبار شکل گرفته است . خانواده ی پدری و در راس آن پدر و خانواده ی مادری و در راس آن مادر. هر کدام از این تبارها له شوند، کوچک شوند و بی احترام باشند، قسمتی از وجود آن شخص به همین دردها مبتلا گشته است.

مادر و یا پدری که به شخصیت ِ طرف مقابلشان احترام نمی گذارند و او را در چشم فرزندشان کم احترام می کنند، در حقیقت قسمتی از فرزندشان را زیر سوال برده اند. و بعضی اوقات با دستِ کم گرفتن ها و شکسته نفسی هایی که در مورد خودشان هم مرتکب می شوند ، همین ضربه را به کودک بیچاره وارد کرده اند.

البته اینکه تبارش را مدینه ی فاضله بپندارد و عیوبش را هم نبیند ، صحیح نیست و شاید همان مصداق :

بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّهْتَدُونَ

در این میان هر کسی بنا به شرایطش می داند که با رفتار صحیح توام با احترام چگونه می تواند جلوی تاثیرات منفی را بگیرد.

 

با بی دقتی هایمان آینده و نَفس و زندگی فرزندانمان را تباه نکنیم. 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/4/23:: 4:42 عصر     |     ()رد پا
 
تاریکی های روشن...

بعضی وقتها در زندگی انسان موقعیت هایی پیش می آید که برای انسان مشکل است؛ نه خود آن مشکل، چون که با تدابیری آسان می شود، ولی این حرف هایی که اطراف گوشَت هی این و آن پچ پج می کنند و داغ بر دلت می گذارند و نمک به زحمت می پاشند تحملش به مراتب خیلی سخت تر است و آدم را به جایی می رساند که حاضر می شود برای فرار از آن حرفها به هر جایی پناه ببرد.

دیگرانی هم که منتظرند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند نیز می شود قوز بالا قوز و دست به دست آن مشکل و آن حرفهای مردم می دهد و کمر را به منتها علیه خودش خم می کند.

در حال سیر در افکارم به یاد بیلبوردی که روی پل عابر پیاده بود افتادم؛ همانی که رویش نوشته بود: «به خدا نگو چه مشکل بزرگی دارم، به مشکل بگو چه خدای بزرگی دارم».

آنگاه با نوک انگشتانم حضورش را لمس می کنم و دانه ی بعدیِ تسبیح را با یک «الله اکبر» دیگر روانه می کنم و باز بعدی و بعدی  را... و همینطور گرمای انگشتانم حکایت از نزدیکتر شدن او را دارد.

 

بار پروردگارا! دلمان را خودت گرمابخش باش و درمان زخم هایمان باش و آغوشت را لحظه ای از ما نگیر که دل به غیر تو سپردن دردآورترین دلداری هاست برایمان...

بار پروردگارا! سخنت آرامش جانم است پس نجوایش می کنم برای خودم و دوباره می خوانمش أَلَا بِذِکْرِ‌ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ را و دل در گروی محبت خودت می سپارم ، ای آنی که تنها کس بی کسانی...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/4/7:: 5:54 عصر     |     ()رد پا
 
در عجبم!

در عجبم از خودمان!

تحمل رفتارهای مشابه رفتار خودمان را نداریم و انتظارمان این است که رفتار دیگران با ما همیشه بی نقص باشد . خوبی هایمان را هی یادآوری می کنیم و بدیهای دیگران را هم همینطور!

خدا رو شکر که خدایمان، خدایی می کند برایمان! جنس خدا را فقط خدا دارد و فقط بعضی از بنده ها هستند که بویی از آن خدا می برند و عطر خدایی اشان می پیچد.

 

بار پروردگارا! شامه امان را قوی بگردان تا ببوییم عطرت را ، شاید افاقه کند در برابر بنده بازیهایمان.


کلمات کلیدی: عطر خدا، در عجبم!

نوشته شده توسط فطرس 93/4/2:: 4:13 عصر     |     ()رد پا
درباره

روزنه ی نور


فطرس
نوشته ها ،نظرات شخصی اینجانب است، سعی بر این دارم که با سند بنویسم، ولی بالاخره انسان جایزالخطاست.... خطاهایم را گوشزد کنید ممنون میشوم..
صفحه‌های دیگر
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ
-->