صبحِ زود، و حتی خیلی زود، زودتر از همسرش به شرکت می رود . به گفته ی خودش عاشق کار بیرون از خانه است و دلیلش این است که 4 سال از عمرش که صرف درس خواندن شده باید بیهوده نباشد.
شغلش کلیدی نیست و اگر نظر من را بخواهید ، اصلا اگر «او» انجامش ندهد، مردها بهتر از پسش بر می آیند، البته اگر صدای نازک و رنگ و لعاب چهره که هدف اصلی از استخدام «او» بوده را ، نادیده بگیریم.
بعدازظهر ها هم ، بهتر بگوییم، شب ها هم ، گاها «او» دیرتر از همسرش در خانه است و به خاطر شلوغی اجتماع و اینکه دنیا بر وفق مرادش نچرخیده و کلی بد و بیراه شنیده، با اعصاب خط خطی وارد خانه میشود و شلوغی های خانه را می بیند و به گفته ی خودش، به جای اینکه با ورود به خانه اعصابش راحت بشود، بدتر دیوانه می شود.
بعد هم شکایت و انتظارهای همسرش که به گفته ی «او» بسیار نامعقول است و نادیده می گیرد پولهایی را که او به خانه می آورد و زحمت هایی که می کشد و خستگی های بعد از آن. انتظارهایی که باز به گفته ی «او» از یک زنی که همیشه در خانه است هم نباید اینطور انتظار داشت.
همسرش امروزی است! شاید تمام ادعاهایش مبنی بر اینکه مدرن است زیر سوال می رود اگر از او بخواهد که موقع برگشت به خانه، دوست دارد که همسرش به استقبالش بیاید و به او خوش آمد بگوید. و یا اگر از او بخواهد که دوست دارد وقتی از بیرون برمی گردد بوی غذای خانمش، کل فضا را گرفته باشد. و یا اگر از او بخواهد که فقط برای خودش باشد و رابطه ی صمیمانه اش را با همکارش نمی پسندد. و یا...
ناخودآگاه به یاد چتری از جنس مرد می افتم که عجب حکایتی است این چتر! این بار از جنس زنش را دیده ام؛ و به چشم می بینم، که این نوع چترها که نازک هستند و ارزان، زود به دست می آیند و زود هم از دست می روند.
و به چشم می بینم که چتر مرد بزرگ است ، فقط برای اینکه بقیه اعضای خانواده زیرش جا شوند، و در حالیکه دستانشان آزاد است و در جیبشان ، گرم بماند. در ضمن خیس نمی شوند و سرما هم نمی خورند ، ولی اگر بقیه هم برای خودشان چتری باز کنند، دیگر فاصله اشان خیلی زیاد می شود، آخر هر چتر برای خودش فضایی می خواهد دیگر.
قضیه مرد در خانه را می توان به همان قضیه ی آشپز تعمیم داد، که وقتی دو تا بشود غذای زندگی یا شور می شود و یا بی نمک.
نگاهش می کنم و
می خواهم به او بگویم که چه شاغل و چه خانه دار، مهم این است که زن باشی. مَردش حق دارد که زن بخواهد...
می خواهم به او بگویم که دارد دستت سرد می شود...
می خواهم به او بگویم که دارد قلبت مَرد می شود...
می خواهم به او بگویم که در خانه اگر کَس است یه مَرد بس است...
می خواهم به او بگویم، بگویم که ... تو فقط لیلی باش...
ولی نمی گویم، چون او نمی شنود، آخر باید برود، چون دیرش شده است...
کلمات کلیدی: