بعضی وقت ها خودت نیستی که اراده می کنی دعا کنی، بلکه خدای توست که خواسته تو هم جزئی از دعاکنندگان باشی تا به این واسطه تو هم توی یه چیزایی سهیم بشی...
مثلا اگه شب نیمه ی شعبان، بچه ات هی بیدار میشه و آب می خواد و هی خوابش نمی بره ، بدون آب نمی خواد، خوابش نپریده، بلکه خدا خودش خواسته که اون بیدار بشه تا برا فرج دعا کنه.
مثلا اگه تو اون لحظه بهش بگید که الان فرشته ها روی زمین هستند و منتظرند تا دعای تو رو به آسمون ببرند و بهش بگیم فردا تولد امام زمانه ، ممکنه یهو بچه اتون خطاب به فرشته ها بگه : «فرشته ها! لطفا به امام زمانمون بگید که بیاد دیگه، ما منتظرشیم» و بعد هم مثلا می بینید که چقدر آروم خوابش می بره.
شاید اگه نصفه شبی بیدار میشید و هی خوابتون نمی بره، خدا می خواد یه چیزی رو از دست ندی. پس از دستش نده، حتی اگه یه سلام باشه به امام زمانت، ممکنه تو اون لحظه پرونده ات دست امامت هست و شاید همون سلام سنگینیِ غمی که از گناهانت روی سینه ی امامت نشسته رو کم کنه. شاید یه نجوای کوچیکِ «غلط کردم» ، «دیگه قول میدم دلتو نرنجونم» و... هم علت همون بیداری باشه.
خدایا ! این یهویی بیدار شدنهای بادلیل رو از ما نگیر... نذار خوابمون یکسره و بالذت باشه که مانع درک خیلی چیزا بشه...
کلمات کلیدی:
کودک من گریه ی مرا تاب نیاورد...
کسی با من کاری نداشت...
کسی به من «تو » هم نگفته بود...
و حتی قامتم هم کمان نبود...
فقط همان اشک بود و بس...
و از آنجا فهمیدم که فاطمیه روضه نمی خواهد...
یک کودک...
فقط همان یک کودک هم که باشد بهمراه مادرش کفایت می کند...
کلمات کلیدی:
شده تا حالا بچه اتون یه شعری بخونه که همینطور نگاش کنید و اشکتون ناخودآگاه جاری بشه؟
وقتی حرف دل از زبون بچه شنیده بشه، یکی از اون موقع هاست که احساسات آدم یهو به وجد میاد و شبنم های تو چشاش دیگه طاقت نمیارن و سرازیر میشن.
من به شخصه هر وقت پای شیعه بودن و مخصوصا امام علی (ع) در میون باشه، همچین حالتی بهم دست میده. وقتی این شعر رو دیدم ، احساس کردم که این از همون شعراست. هم یه حس خوب کودکی رو در آدم زنده می کنه و هم حس بزرگی رو به آدم هدیه میده. اونوقته که آدم احساس می کنه توی یه میانه ی خیلی قشنگ قرار گرفته .
بخونیم و با ذکر صلواتی هدیه کنیم به پیشگاه امام زمان(عج):
یه دل دارم حیدریه عاشق مولا علیِ (علیه السلام)
من این دلو نداشتم از تو بهشت برداشتم
خدا بهم عیدی داد عشق مولا علی (علیه السلام) داد
پ ن: خدایا ما و نسل ما را شیعه ی واقعی و فدایی حضرتش قرار بده. آمین
کلمات کلیدی:
وقتی بچه ام لجبازی می کنه چی کار کنم؟
در مقابل سوال هایی که توی ذهنش به وجود می آد و برای سن اون خیلی زوده چه جوابی باید بهش بدم؟
اگه درگیر دوستای ناباب بشه چی؟
همه ی این سوال ها به اضافه ی کلی سوال دیگه توی ذهن هر مادری داره موج میزنه. اینکه باید برای حال و آینده ی فرزندم چه تدبیری رو بیاندیشم که بهترین باشه.
همه دوست دارند بچه هاشون بهترین باشند. دوست دارند بچه هاشون از بدی ها دور باشند .
اما واقعا برای رسیدن به این منظور باید چی کار کرد؟
اصلا آیا درسته این هدف یا نه؟
شاید هر جایی یه راهکاری برای برخورد با یه رفتار ارائه بشه، اما واقعیتش اینه که ممکنه یه راهکاری که امروز یه مامان برای بچه اش به کار می بره ، فردا برای همنو بچه جواب نده، چه برسه به اینکه بخواد برای بچه های دیگه به کار بره.
پس واقعا باید چی کار کنیم؟
یه مامان چه جوری میشه یه مامان خوب؟
چه جوری میشه با خیال راحت بچه به دنیا آورد و اون رو تربیت کرد؟
چه جوری از آینده ی بچه اطمینان داشته باشیم؟
آیا واقعا اینقدر ریز شدن به این مساله درسته؟
قرن هاست که بچه ها به دنیا می آن و رشد می کنن و توی هر سال یه دغدغه ای میشه دغدغه ی روز برای تربیت. ولی در این میان یه سری افراد بُلد میشن و واقعا عاقبت بخیر میشن. حالا لزما این نیست که افراد مشهور موفقند ، نه. افراد عاقبت بخیر موفقند. اصولا هم توی این زمینه مادرهای اونا نقش بسزایی داشتند.
پرداختن به این مسایل به صورت ریز هیچ وقت تمومی نداره و اگه یه مادر تمام وقتش رو هم بذاره برای اینکه ببینه چه جوری باید در مقابل رفتارهای بچه اش بهترین عکس العمل رو نشون بده باز هم وقت کم میاد و یه چشمه ی جدید رو از طرف بچه اش باهاش روبه رو میشه.
در این میان چهار تا اصل هست که اگه همه ی مامان ها به اون ها بپردازند ، هیچ وقت و بطور یقین هیچ وقت در مقابل بچه هاشون کم نمیارن.
این اصوال به ترتیب شامل موارد زیر میشه:
1- اول اینکه یه مادر ببینه در مقام انسانیت چه وظیفه ای داره؟ یعنی واقعا هدف از خلقتش چی بوده؟ اینکه چه جوری باید بهترین انسان باشه و در مقابل خدای خودش چه مسئولیتی داره از همه ی کارها برای یه مادر و بلکه هر انسانی واجب تره.
2- دوم اینکه ببینه در مقام زن بودن چه کارهایی باید انجام بده . اصلا نهایت یه زن بودن کجاست؟ یه زن باید چه هدفی رو دنبال کنه و به کجا برسه. اصلا هدف از خلقت زنها چی بوده و مقام و جایگاه یه زن چیه؟
3- سوم اینکه ببینه در مقام همسری چه وظایفی به عهده اش هست؟ حقوق همسرش چی هست و در مقام همسری می تونه به کجا برسه و شان و منزلت این مقامش واقعا کجاست؟
4- و مرحله ی آخر مادر بودنشه. نه اینکه بعنوان مادر باید چه کارهایی برای فرزندش انجام بده، نه. اینکه مقام مادری کجاست؟ شان و منزلت مادری چیه و اصلا تفاوت های مادر بودن با بقیه ی نقش ها چیه؟
وقتی برای این چهار تا مقام جواب های درخور پیدا کنیم، دیگه نباید به دنبال جواب سوالهایی باشیم که هر روز زاییده میشن و هر روز چشممون به جمالشون روشن تر.
وقتی این چهار تا مقام رو توی خودمون درک کنیم و بفهمیم، دیگه لازم نیست هی خودمون رو به آب و آتیش بزنیم.
اون وقته که دیگه دلهره ای نداریم.
دیگه برای آینده دلهره نداریم و می دونیم که هدایت به دست همون خالقی هست که این چهار تا شان بزرگ رو برامون در نظر گرفت.
اونوقته که هی به خودمون می بالیم.
اون وقته که از بند بند وجودمون درک می کنیم که خدا برای هر مساله ای یه توانایی ای توی وجود هر مادری گذاشته ، همانطور که غذای کودک رو توی سینه ی اون قرار داده و وجود مادری اش بهانه ای شده برای رسیدن روزی ِ کودکش، فکر مادری اش نیز فقط بهانه و واسطه ای است برای هدایت خالقش.
و اون موقع هست که می فهمد فقط یک واسطه است، پس باید خودش را به امواج نور هدایت خدا بسپارد.
انسان بودنش، زن بودنش، همسر بودنش و مادری اش را هدیه هایی بداند از حضرت دوست.
می فهمد که باید شاکر باشد ، اینکه وجود او انتخاب شده برای ظهور اسماء خداوندی . اینکه وجود او واسطه ای است برای انتقال انوار الهی.
برای اینکه بهترین واسطه باشیم، باید اون چهار اصل رو خوب درک کنیم. بهش فکر کنیم و سوال هر روزمون باشه از خودمون که چه جوری باید به درجه ی کمال انسانی برسیم و بعد ابعاد زن بودنمون رو و بعد همسری و بعد مادری. تمام اینها خودشان از پشت هم می آیند. یعنی اگه در مقام انسانی بهترین بشوی، ناخودآگاه در مقام های دیگه هم بهترین میشی. وقتی هدف رو فقط مادری قرار بدیم، هی مجبوریم بگردیم به دنبال بهترین روش و پیدا نکینم، چون درک نکردیم که این جسم مادری، فقط یه واسطه اس...
فقط و فقط...
کلمات کلیدی:
بعد از «بسم الله»، «یاعلی» واقعا به آدم توان مضاعف میدهد؛ و این سفر با یک «یا علی» به سبک «السلام علیک یا امیرالمومنین» آغاز شد. اذن از درگه مولا گرفتیم و توانش را از پدر خواستیم تا در ره بیعت با پسر قدم نهیم.
مدام «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» توی گوشها زمزمه می شد.
قبل از سفر سفارش شده بود کفش های راحت بپوشیم که پایمان اذیت نشود، خوراکی و خشکبار به اندازه ی نیاز برداریم که در راه احساس ضعف نکنیم. برداشتن لباس های گرم هم از جمله سفارش ها بود.
بعد از اذن از مولا پاشنه ی کفش ها را با عزمی جزم بالا کشیدیم و کوله های پر از مواد غذایی و لباس های گرم و مناسب را به دوش کشیدیم و با شوق دیدار یار عمودها را یک به یک طی کردیم.
برای اولین بار دیدن بعضی از صحنه ها واقعا برایمان عجیب و البته دوست داشتنی بود. هر کسی به نوبه ی خودش سعی می کرد کاری برای زائران انجام بدهد؛ مستندهایی زیادی قبل از آن دیده بودیم، ولی دیدن آن بطور مستقیم طعم متفاوتی داشت برایمان.
خدمت به زائر امام حسین(ع) کوچک و بزرگ نمی شناخت. هر کس به اندازه ی بضاعت و وسعش تلاش می کرد.
آن کس که توان داشت، غذا میداد، دیگری چای...
آن یکی خرما...
کمی آن طرف تر حتی با یک اشاره ی شیشه ی عطری پذیرایی می شدی ...
یا حتی به دستمال کاغذی مهمانت می کردند...
و هرکس به طریقی دل ما را به سمت خودش می برد ...
آنقدر دلمان رفته بود به سمتشان که کاروانی که از روبرو داشت می آمد را ندیدیم…
هر کسی کودکش و یا کودکانش را به هر طریقی راهی کرده بود...
آنقدر محو تماشای دیدن حضور کودکان بودیم که کودکانی که از روبه رو داشتند می آمدند را ندیدیم، انگار آن ها هم به هر طریقی می آمدند...
کم کم پاهایمان خسته شدند ، مدام از چپ راست به ما رسیدگی میشد ولی این بار خستگی چنان بر ما چیره گشت که پذیرایی های مهربانانه هم جوابگوی خستگی امان نبود. فقط دلمان می خواست که استراحت کنیم . حتی برای این قضیه هم تدبیر شده بود و جای گرم با پتو و زیرانداز جای جای راه دیده می شد که با التماس صاحبان موکبش ما را به آن دعوت می کرد...
انگار برای پذیرایی از کاروان هم تدابیری اندیشیده شده بود...
روز اول تمام شده بود و فقط عمودها بود که شمارشش برایمان لذت بخش بود و احساس رضایت داشتیم و جمع و تفریق تا رسیدن به عمود هزار و چهارصد و اندی شده بود همان هدفمان و آنقدر غرق در هدفمان شدیم که باز کاروان را ندیدیم...
روز دوم و سوم هم گذشت و ما به ابتدای شهر رسیدیم.
موج جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و احساس مسرت از رسیدن به عمودهای چهاررقمی باز نگذاشت که ما کاروان را ببنیم...
انگار کاروان هم به نینوا رسیده بود ...
دردها و تاول های پا یادمان رفته بود ، انگار دردهای کاروان هم همینطور...
شوق وصال برای ما لذت بخش بود؛ انگار برای کاروان نمک روی زخم بود...
نوای «ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود...» زمزمه ی گوشها شد...
دل تا حرم نرسید... این بار کاروان سریع می آمد تا حرم خدا را در آغوش کشد و ما آهسته و آهسته تر از قبل قدم برداشتیم...
دیگر فهمیده بودیم که آمده ایم تا بفهمیم که نفهمیده ایم حَرَمت چه کشید، ای حَرَم خدا!
دیگر فهمیده بودیم که این ما نبودیم که آمدیم، این کاروان بود که رفت....
آمده بودیم که کاروان را در راه ببینیم، کودکان را مهمان گرمی شانه هایمان کنیم و شانه های خیسمان را تقدیم سرهایشان کنیم، ولی دیگر کاروان رفته بود...
آمده بودیم که از منزل برای کاروان سوغاتی از جلباب بیاوریم، ولی کاوان رفته بود...
آمده بودیم که مرهم زخم های پای کاروان شویم، ولی کاروان رفته بود...
آمده بودیم برای اینکه بار از دوش بانوی سردار کاروان برداریم، ولی کاروان رفته بود...
دیر فهمیدیم که کاروان را ندیدیم، کاروان از کنار تک تک ما رد شده بود و رفته بود...
کاروان با حَرَم امن خدا خداحافظی کرده بود و رفته بود، و برای ما که باز دیر رسیده بودیم جز شرمساری چیزی باقی نمانده بود...
رویی برای رفتن به حریم امن خدا نداشتیم، کاروان را ندیدیم، چگونه می توانستیم به پیش قلب کاروان برویم و آن را در آغوش بگیریم و برای خودمان و دیگران بخواهیم درصورتی که در تمام مسیر خواسته های کاروان را ندیدیم و نشنیدیم...
در تمام مدتی که کاروان ما را دید، ما آن را ندیدیم...
...این بار انگار صدایی از قلب کاروان ما را خواند، ما انوار چشم قلب کاروان را ندیدیم، ولی قلب کاروان ما را خواند، به سوی خودش خواند، ما را در آغوش کشید و بار دیگر شرمنده امان کرد...
انگار که شیعه شده ایم که مدام شرمنده شویم...
شیعه شده ایم که مدام بفهمیم که توان فهمیدن نداریم...
شیعه شده ایم که جواب ندیدن هایمان را هم با در آغوش کشیدن بگیریم...
و ای کاش که شرمندگی یادمان می بود...
انگار شیعه شده ایم که اصلا یادمان برود که چقدر شرمنده شده ایم...
انگار شیعه شده ایم که قلبمان هیچ گاه نلرزد و همیشه آرام بماند...
انگار شیعه شده ایم که بفهمیم کرامت، بده_بستان نیست...
انگار شیعه شده ایم که بفهمیم که چه خوب است که شیعه ایم...
و خدا را شکر کنیم از اینکه شیعه ایم...
کلمات کلیدی:
بالا رفتن طلاق های واقعی و عاطفی و خیلی از مشکلاتی که توی خانواده ها می بینیم از همین جا سرچشمه گرفته است:
کلمات کلیدی:
امان از دل رباب!
امان...
کلمات کلیدی:
1
مانتو می تواند حجاب کامل باشد اگر حجم تمام اعضای بدن حتی بازوان و پاها را بپوشاند.
قسمت اگرِ ماجرا، ما را بر این می رساند که فرض اول خیلی سخت محقق می شود ...
2
دفعه ی اولی که چادر لبنانی تهیه کردم با خوشحالی و ذوق نشان دوستم دادم، یک نگاه کرد و
گفت: خیلی قشنگه!
گفتم : اگه می خوای برا تو هم سفارش بدم بدوزن!
گفت: نه دیگه! گفتم که خیلی قشنگه، حتما خیلی از نامحرم ها هم همین نظر رو داشته باشند.
این جمله از نظر من در یک کلمه می تواند خلاصه شود و آن «تقوا»ست.
3
معنیِ پوشش های متفاوت در داخل منزل و بیرون از منزل یعنی درجه ی نامحرمیِ فامیل و یا کسانی که به منزل ما می آیند با بقیه ی نامحرم هایی که خارج از محیط منزل هستند فرق دارد .
و این یعنی نعوذبالله خدا یادش رفته بین نامحرم ها درجه بندی کند و این ماده را ما خودمان با عقل کلّ خودمان کشف کردیم.
4
پوششی که با گرما و سرما متغیر می شود را نمی شود حجاب نامید؛
5
دلم برای بعضی روسری ها و چادرها و مانتوها می سوزد؛
شاید یکی از شاکیان در دنیای دیگر همین ها باشند که عده ای با نوع استفاده از آنها ، نمی گذارند آنها به کمالِ رسالت خود برسند.
6
زبان ها و نگاه هایمان هم حجاب می خواهند. حتی با نامحرم های آشنا...
7
کوچک شمردن گناهِ کوچک، گناهِ بزرگی است را از بیرون آمدن تارهای موی یک خانم چادری درک کردم...
شیطان هم فهمیده که نمی تواند به یکباره چادرت را از سرت دربیاورد و دارد به مثابه ی یک رهرویِ واقعی تو را هم پیروِ راه خودش می کند.
8
قبول دارم که می شود حجاب ظاهر داشت ولی حجاب باطن نداشت؛ ولی هرگز عکس این ماجرا رانمی توانم قبول کنم؛
باطنی که با آراستن ظاهرش باطن دیگران را خراب می کند، پاک نیست...
دروغِ «دلت باید پاک باشد» را، هی می شنویم و از ته دلمان گریه امان می گیرد.
9
یادمان باشد که لباس هایمان حرف می زنند. حتی جنس چادر و رنگ مانتو و روسری هایمان!
نگذاریم اینقدر بلند داد بزنند که گوشمان را کر کنند...
کلمات کلیدی:
بعضی وقت ها یادمان می رود که چرا به دنیا آمده ایم. شاید فکر می کنیم به دنیا آمده ایم تا زندگی ای بکنیم و بعد برویم و شاید اگر حالت خوبی را برای خودمان در نظر بگیریم، آمده ایم تا کارهای خوبی بکنیم که پاداش خوب بگیریم.
یادمان می رود که برای اینکه این دنیا را ببینیم چه سختی ها و مشقت ها را متحمل شدیم. تنگ و تاریکی ها یادمان نیست. معلق بودن ها یادمان نیست و حتی یادمان نیست که با کثافت عجین بودیم.
یادمان نیست که چشم انتظاری های برای آمدنمان بوده است . یادمان نیست که دلی برایمان می تپیده است تا ما را ببیند. یادمان نیست که صدای گریه امان چقدر برای کسی که چشم انتظارمان بود لذت بخش بود.
او می خندید به گریه ی ما و خدا را شکر می کرد.
همان «او» نیز یادش نیست که «او»یی برای تحمل دردهایش چقدر خوشحال بود. یادش نیست که «او»ی «او» چقدر شنیدن ناله هایش را دوست دارد.
بعضی وقت ها، وقتی گرفتاری های کوچکمان را می بینیم و لب به شکواییه می گشاییم، دلمان باید بلرزد. چشم انتظارمان برای رسیدنمان منتظر است . باید بترسیم آن هنگام که دغدغه هایمان می شود همین بندهای ناف و کثافت هایی که دورمان را گرفته است . معلق بودن هایمان می شوند تعلقاتمان و دلمان تنگ نمی شود برای روشنایی هایی که چند قدم بیشتر با ما فاصله ندارند. نمی دانیم که هرچه بیشتر دور آن بچرخیم و بخواهیم با چنگ و دندان نگهش داریم، بیشتر امکان خفگی امان هست، می پیچد دور گردنمان و شاید ما احساس می کنیم که کانال زندگی امان را محکم نگه داشته ایم و داریم حفظش می کنیم.
بعضی وقت ها بریده شدن کانال های دنیوی ات، به مثابه ی بریده شدن بندنافیست که تو را رها می سازد. پس گریه ات برای چیست؟ فقط کافیست که چشمت را بگشایی و ببینی لبخندش را.
بعضی وقت ها یادمان می رود که فشارها و معلق بودنها برای بزرگ شدنمان است. برای اینکه رشد کنیم تا آدم شویم.
فشار سختی ها ما را گله مند می کند و هی نگاهمان به دور و برمان می چرخد و زندگی ها را رصد می کنیم و دلخوشی های اطرافمان دلمان را می برد تا آنجا که از «او» ناامید می شویم.
بعضی وقت ها سیاهی ها هدیه1 ایست گران قیمت.
و تواصو بالصبر ... باید صبر کنیم، بالاخره رها می شویم.... رها....
رها از آنچه دلمان را تسخیر کرده و جایی نگذاشته برای «او»ی واقعی...
رها از آنچه داشتنش از یک سو ، نگه داشتنش از سویی دیگر دغدغه ی ذهنمان می شود...
رها از «خود» و از هوای «خود» ...
و باورم بر این است که بدون «یاعلی» نمی شود، اوست سررشته ی زمین به آسمان...
________
1) +
کلمات کلیدی: