سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مجلس دانش، باغ بهشت است . [امام علی علیه السلام]
روزنه ی نور
 
سیب زمینی های بابرکت

سیب زمینی ها را بهمراه آب داخل قابلمه ریختم و روی اجاق گذاشتم و شعله اش را زیاد کردم و بعد از چند دقیقه که به جوش آمد، شعله را کم کردم و ناگهان بغضی گلویم را گرفت و در دم به گریه تبدیل شد و آن گریه منتهی به فاتحه و صلوات.

یادش بخیر... کلاس اول راهنمایی ، معلم علومی داشتیم به غایت مهربان و در عین حال سختگیر، بنام خانم «م» . به گمانم درسی بود در رابطه با نقطه جوش؛ بحث بدانجا کشیده شد که وقتی آب به جوش میآید ، دمایش صد درجه باقی می ماند و بیشتر نمی شود و از این حرفها. بعد ادامه دادند :«ان شاءالله در آینده که خانمِ خونه شدید و خواستید برا همسر گرامی سالاد الویه درست کنید، فکر نکنید که با زیاد گذاشتن زیر قابلمه به زودتر پختن سیب زمینی ها کمک کردیدها. اینطوری فقط انرژی بیشتری هدر میدید و اگه یه کوچولو غفلت کنید ، سیب زمینی های جزغاله رو تحویل می گیرید و بوی سوختنی ای که هوای خونه رو معطر می کنه و روسیاهیش که می مونه برای شما، پس تا به نقطه ی جوش رسید ، شعله اش رو کم کنید» از آنجاییکه ما دانش آموزان قدیم بودیم و از زمین تا آسمان با دانش آموزان امروزی فاصله داشتیم، لپمان تا بناگوشمان قرمز شد و لبمان را گاز گرفتیم و گفتیم : «خااااااااااااااااانم» و ایشان مادرانه در جواب ما گفتند :«چیه دخترا؟ زیاد دور نیست اون روز. تا چشم به هم بزنید میرسه، عمرمون عین باد میگذره».

و چه زود آن آینده ای که خانم «م» گفته بودند رسید.

دانشجو بودم که خبر فوت ایشون را شنیدم و بی نهایت متاثر شدم. وقتی فهمیدم که در تمام آن سالهایی که ایشان با ظرافت به ما درس می دادند و همیشه لبخندی روی لبانشان بود و با صبوری جواب شیطنتهای ما را می دادند، مشکل خانوادگی داشتند و واقعا در حق ایشان اجحاف شده بود، ارزش کارهایش برایم بیشتر هم شد. چه بسا معلمانی که کوچکترین مشکل و ناراحتی را همان اول صبح چنان بروز می دهند که شاگردان می فهمند که یک اتفاقی افتاده است.

در آن یک سالی که ایشان زحمت درس علوم ما را کشیدند، درس و بحث های زیادی شد و فرمولها و چیزهای زیادی یاد گرفتیم، خدا خیرشان بدهد، ولی در نهایت این قضیه سیب زمینی هیچ وقت از یادم نرفت و البته خانم «م».

امان از وقتی که یک سیب زمینی می تواند باقیات صالحاتی بشود برای کسی و مدرسه سازی هایی که نتواند.

فرمولها و دانستنیهای زیادی در کتابهای درسیمان هستند، دانستنیهایی که بیشترشان را یادمان نیست و همان موقع هم فقط برای امتحان حفظشان می کردیم. خانم «م» که خدایش بیامرزد، با تعمیم دادن درسشان به زندگی و مثال شیرینی که هیچ گاه از یادمان نرفت، همچنین زبانی که با شیرینی آموخت و محبتی که آغشته بود با آن، باعث شد که هم بهتر آن درس را بیاموزیم و هم درس زندگی را.

ممنون خانم «م»؛ جبرانی برای زحماتت نمی توانم داشته باشم، بغیر از همان فاتحه و صلوات.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تقدیم به خانم «م» و همه ی معلم های دلسوزی که در قید حیات نیستند: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/24:: 5:14 عصر     |     ()رد پا
 
اصلا حسین جنس غمش فرق می کند

یه روز حاج آقا قرائتی، خدا حفظشون کنه، با همون سادگی و روانیِ کلامش گفتند که :«اگه یه روز به شما بگن که جد هیجدهمتون خیلی آدم خوبی بود و از محاسن چیزی نبوده که نداشته باشه، و فلان روز سالگرد درگذشتش هست، حالا شهادت و یا فوت، خدایی حاضری براش مراسم بگیری؟ اگه هم بگیری، خداییش گریه ات می گیره براش؟» و بعد با تغییر لحن رو به بغض ، چیزی که کمتر از ایشان دیده می شود ادامه دادند که: «این حسین کیست که بعد از این همه سال هنوز داغ دلش تازه است و سوز عزاداریها براش، کم فروغ نمیشه؟»

بعد از شنیدن این مطلب، ناخودآگاه به یاد دو سال پیش و حال و هوایی که بر من مستولی شده بود و حس از دست دادن مادربزرگی که دوستش داشتم و به یاد غم سنگین از دست دادنش، افتادم و دیدم که چه زود یادمان می رود، چه زود سنگینیِ سینه امان ، سبک می شود و آرام آرام ... که نه، به سرعت ، دلخوشی جدیدی که ناشی از هدیه ای بود که خدا به ما داد، جایگزین غم از دست دادن عزیز شد -خدایش بیامرزد(1)-... ولی واقعا به قول حاج آقا ، این حسین(ع) کیست که همان دلخوشی ای که به خاطرش دلت شاد شد و ندایش ، غمت را تسکین داد، همان هم می شود روضه خانِ دلت برای حسین(ع).

با رفتن عزیزی، خدا نعمت فراموشی و عادت را به تو می دهد تا فراموش کنی غم از دست دادنش را و عادت کنی به نبودش. ولی حسین (ع) که نرفته است! حسین (ع) را هر دفعه تازه به دست میآوری و هر چه بیشتر به سمتش می روی، بوی سیب، بیشتر مشامت را پر می کند و دلت را هوایی و پایت را راهی. انگار این خانواده را خدا خلق کرده که عادتها را بشکند، شاید اینگونه خدا به ما ثابت می کند ، که همانی که تو درک می کنی ، همان نیست که هست! حسین حرف های نگفته ای است که هیچ کجا نشنیده ای و با دلت می شنوی؛ و هر چه بیشتر می شنوی، در عین حال که بزرگتر می شوی، کوچکتر می شوی... حسین آمده است برای تقابل تضادها، برای اثبات اینکه ذهن بشر نمیتواند همه چیز را بفهمد. هر چه بیشتر در این باره فکر می کنی، بیشتر نمی فهمی...

غمِ حسین (ع) ، غم از دست دان عزیز نیست ، غمِ هجران نیست ، اصلا... اصلا... اصلا حسین جنس غمش فرق می کند...

اصلاًحسین جنس غمش فرق می کند         این راه عشق، پیچ وخمش فرق می کند

اینجا گدا همیشه طلبکار می شود              اینجا که آمدی کرمش فرق می کند

شاعر شدم برای سرودن برایشان                این خانواده، محتشمش فرق می کند

"صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین"     عیسای خانواده دمش فرق می کند

از نوع ویژگیِ دعا زیر قبه اش                      معلوم می شود حرمش فرق می کند

تنها نه اینکه جنس غمش،جنس ماتمش     حتی سیاهی علمش فرق می کند

با پای نیزه روی زمین راه میرود                    خورشید کاروان قدمش فرق می کند

من از «حسینُ منّی» پیغمبر خدا                فهمیده ام حسین "همش" فرق می کند

                                                    «علی زمانیان»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) : برای شادی روحش صلوات

نور نوشت: این هم از حس و حال همان روزهای بی تابی : (+) و (+)

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/21:: 11:54 عصر     |     ()رد پا
 
کودک است دیگر!

کودک شش ماهه ای که فرزند شهید بود، روضه خوان مجلس شد.

حاجی پشت میکروفون گفت: «من روضه ای ندارم، روضه ی امشب همینه»، و صدای گریه ی طفلی که پدرش راه حسینی در پیش گرفته بود، چه حس و بغضی به مجلس داد.

دخترم را مشغول بازی کرده بودم و آهسته ، چادرم را کمی پایین تر کشیدم، که با شنیدن صدای روضه ای که فکر می کنم بهتر از من معنی اش را فهمید، هاج و واج به اطراف نگاه کرد و با بغض چادرم را بالا زد و گفت: مــامـــــــا...

بغض دخترم هم شد روضه ای برای من. اصلا بچه ها بهتر می توانند مفهوم عاشورایی را منتقل کنند. طاقتش تمام شده بود، آخر تحمل جیغ و فریاد و شلوغی را ندارد. نازپرورده است دیگر. بغضش می شود برای من روضه و تمام غمهایم را فرو می خورم تا غم به چهره اش نیآید.

در این مواقع ، یکی از ترفندهای مادرانه این است که بچه را شیر دهی تا آرام شود و خودت به عزاداری ات برسی که پیامکی در همین موقع به دستم رسید با این متن : «خواهش می کنم فعلا بهش شیر نده» ، از طرف پدرش بود، سال قبل که دردانه اش را پدرانه بر سینه اش چسبانیده بود و برده بودش برای روضه خوانی بالای منبر و در کنار محبت پدرانه اش، چشم های نگران مادرانه ام را تصور می کرد در نبود فرزندم، حاجی به او گفته بود :«می دونم باباشی، دوسش داری، نگرانشی، ولی قشنگ بگیرش بالا، روی دستت و...»، جگرش سوخته بود، و می دانم که الان به یاد آن روز هم بود و با همان جگرِ آتش گرفته، از من درخواست کرده بود. دلم روضه می خواست و گریه، ولی حرف حساب بود که جوابی جز «چشم» نداشت . سرگرمش کردم ، با انواع ترفندهایی که به ذهنم می رسید. در آخر فهمیدم که روضه ی من همین بود.

همین که ببینی کودک که طاقت گریه ندارد، کودک که تحمل جیغ و فریاد ندارد، کودک است دیگر، طاقتش زود تمام می شود و باید دنیا به کامش باشد، کودک است دیگر و زندگی برایش باید سرشار از لبخند باشد و...

بغض فروخورده و درک اینکه کودک است دیگر، آتش به جانم زد. کودکان کربلا هم ، کودک بودند، ناز پرورده بودند، سختی ندیده بودند که؛ دلشان آرامش می خواست ، آخر کودک بودند دیگر!

بغض فروخورده و درک روضه ی تشنگی، تشنگیِ کودکانی که طاقت نداشتند، آخر کودک بودند دیگر!

بغض فروخورده و درک روضه ی شام غریبان، روضه ای که کودکان چنان ترسیده بودند که به هر کس که می رسیدند از ترس سلام می کردند. آخر کودک بودند دیگر!

بغض فروخورده و درک بغض هایی که فروخورده شد در کربلا، زنانی که جانشان به لبشان رسیده بود ، حتی در آن لحظه ای که لیلی هایشان را پرپر به صحرا سپردند و باید آرام می کردند کودکانی که بی تابی می کردند ، آخر کودک بودند دیگر!

و در نهایت با بغض فروخورده ام نگاهی به اطراف انداختم، انواع اسباب بازی ها و بالش و پتویی که برایش برده بودم و نگاهی به خوراکی هایی که نذر شش ماهه ی امام حسین(ع) شده بود و به کودکان مجلس داده بودند، انواع شیر و کیک بود. و نگاهی به گرمای مجلس و تمیزی اش و نرمیِ فرش ها و اطرافیانی که با مهربانی با کودکان برخورد می کردند و می فهمیدند که ، کودک است دیگر، از درون آتشی به جانم زد و سوالی که تمام وجودم را دربرگرفت، آخر مگر ملعونان عاشورا نمی دانستند که کودکان کربلا هم، کودکند دیگر، آن هم از نوع نازپرورده؟


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/20:: 11:16 صبح     |     ()رد پا
 
چتری از جنس مرد

میخواستم هم نماز جماعت رو از دست ندم و هم دخترم حوصله اش سر نره. به خاطر همین دنبال یه کودکی بودم که بتونه دخترم رو سرگرم کنه تا من هم به نمازم برسم.

- سلام خاله، اسمت چیه؟

- مَهدی.

- چند سالته؟

مامانش که صف جلو نشسته بود برگشت و گفت چهار سال.

- آقا مَهدی میای اینجا پیش دختر من بشینی و مواظبش باشی که جایی نره، این خوراکی ها رو با هم بخورید و این کتابها و اسباب بازیهاشه، عکسای کتاباشو بهش نشون بده و براش تعریف کن، آروم میشینه.

- من با دخترا دوست نمیشم.

- اع! چرا؟

- آخه دخترا قوی نیستند و هیچ کاری نمی تونن بکنن، پسرا خیلی قوی هستند و می تونن بکس هم بازی کنن، ولی دخترا که نمی تونن.

- خُب بله! پسرا خیلی قوی تر از دخترا هستند دیگه، به خاطر همین من به شما گفتم که مواظب دخترم باشی تا جایی نره و گریه نکنه تا من نمازمو بخونم.

وقتی مطمئن شد که سن دختر من از اون کمتره و نمی تونه حتی حرف هم بزنه به سرعت اومد جلو و کتاب ها رو باز کرد و شروع کرد به تعریف کردن و خودشو به آب و آتیش زد تا دخترم رو آروم نگه داره و وقتی دخترم میخواست گریه کنه سریع یه راه حل هایی رو اتخاذ می کرد که من می موندم توش، یعنی اون پسر، با اون شخصیتی که سعی می کرد خودش رو قلدر نشون بده، چنان مهربون با دخترم رفتار کرد که تصورش رو هم نمی کردم؛ خدا خیرش بده، من هم با آرامش نمازم رو خوندم. بین نماز ازش تشکر کردم و نماز دوم رو شروع کردم.

همون بِ بسم الله نماز بود که دختری از صف عقبی خودش رو به ما رسوند و برای دخترم خوراکی آورد. دختر من هم ازش خوراکی ها رو گرفت و اون دختر شروع کرد به بازی کردن با دخترم.

مَهدی با دیدن این صحنه، انگار که کلی شاکی شده بود، شروع به بگومگو کرد با دختر.

- ولش کن، مامانش به من گفته که مواظبش باشم.

- تو چند سالته؟

- 4 سالمه.

- خب من 6 سالمه، از تو بزرگترم.

- نه خیر، من از تو بزرگترم، تازه از تو خیلی هم قویترم، تو دختری، قوی نیستی، تازه قد من بلندتره.

- اگه راست میگی بیا اندازه بزنیم قدامون رو.

بعد هر دوتاشون بلند شدند و دستاشون رو بردن بالا و نمی دونم نتیجه چی شد ولی یهو مَهدی گفت:

- تازه من از تو چاق ترم، حالا که اینطور شد، اینقدر میخورم که شکمم بزرگِ بزرگ بشه و بترکه، تو که نمی تونی اینقدر بخوری که چاق بشی!!!

- .....

بگومگوها ادامه داشت و فریضه نماز جماعت برامون تبدیل شد به رادیو کودک. دختر من هم که دوست داشت اونا رو آروم کنه ولی نمی دونست چی کار باید بکنه، هی جلوشون بلند بلند خنده های زورکی می کرد تا جو رو عوض کنه؛ ولی هیشکی به اون بیچار توجهی نمی کرد.

بگذریم از اینکه من و اطرافیان چقدر تمرکز به نماز داشتیم ، یه نکته ای به ذهنم رسید که خردسالی مَهدی کوچولو صفتی رو که تو ذات همه ی مردها هست با بی ریایی و سادگی نشون میداد.

مهدیِ قصه ی ما ، در مقابل دختری که از خودش ضعیف تر بود و احساس کرد می تونه چتر حمایتی روی سرش بگیره، کلی مهربون و باتدبیر شد ولی در مقابل دختری که سعی می کرد تواناییهاش رو بیشتر از اون نشون بده و به رخ بکشه، یهو قلدرانه صحبت کرد و به جاده خاکی زد و تغییر شخصیت داد و چنان حرفهای بی ربطی بینشون ردوبدل شد که همه سر نماز خنده اشون گرفته بود.

چه خوبه که دخترامون رو طوری تربیت کنیم که بفهمند قرار نیست توی میدان رقابت با پسرها قرار بگیرن، و برای نشون دادن تواناییهاشون لازم نیست پسرانه باشند و تواناییهاشون رو به رخ بکشند، سیاست زنانه می تونه مردهای قلدر و زورگو رو تبدیل کنه به مردهای مهربان.

جایگاه زنانه ی خودمون رو درک کنیم و برای رسیدن به اوج، چه اشکال داره که چتر حمایتی مردی رو بالای سرمون داشته باشیم . اگه به این حس مردانه که تعبیر به «غرور» میشه احترام بذاریم، می تونیم روابط خودمون رو خیلی حساب شده تر کنترل کنیم و حرف ها و کارهایی که آتش به زندگیمون میزنه رو حذف کنیم. 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/18:: 4:59 عصر     |     ()رد پا
 
یکی از مهمترین دلایل رواج تک فرزندی

توی این دور و زمونه یه دونه اش هم زیاده! یکیش چه گلی به سر آدم میزنه که تو دیگه چند تا میخوای!!!!

آخه وقتی جنست جوره دیگه می خوای چی کار کنی؟

مگه کارخونه ی جوجه کشی هستی خواهر! قدر خودتو بدون!

خرج و مخارج اینقدر زیاده که آدم از پسِ یکیش هم نمی تونه بر بیاد! نمی دونم چه فکری کردید!

توی این سن، بارداری برات عین زهر می مونه، خر نشی ها! خیلی برات خطرناکه!

و...

بچه ی سومش هست و راهیِ بیمارستان شده است؛ در این مدت با انواع متلک ها و احساس دلسوزی های بیش از حدی که هیچ ربطی به طرف مقابل ندارد ، رو به رو شده است. در این میان هم هستند عده ای که نظریه های پزشکان محترم این مرز و بوم و آن مرز و بوم را رد می کنند و خودشان افاضه ی فیض می کنند که نه، دیگر برای سن تو خطرناک است که بچه بیاوری و انواع تهدیدات را -همراه با مثالهایی- می کنند که به اضطراب های مادر می افزایند.

ادعاهامان طبق طبق روی زمین میریزد و برای باکلاس جلوه دادنمان حتی حاضر نیستیم به همسایه امان سلام کنیم، ولی هنوز عادت های بدی همچون سرک کشیدن در زندگیِ اطرافیان، از سرمان نیفتاده است.

یکی نیست بگوید که هر کسی برای زندگی اش برنامه ریزیِ خود را دارد، از جمله اینکه چند تا بچه داشته باشد و به چه سبکی آنها را بزرگ کند و چه محله ای زندگی کند و خعلی خعلی برنامه ریزی های دیگری که لازم به گفتن نیست. یاد بگیریم که به زندگی های دیگران کاری نداشته باشیم و اگر خیلی دوستدار طرف مقابل هستیم کمک حالش باشیم، نه اینکه به حالت نمک روی زخم پاشانه زخم های نداشته اش را هم تبدیل به زخم کنیم و به سوزشش بیفزاییم.

حالا که کلاهمان را قاضی می کنیم، می بینیم که مشکل تک فرزندی و اینکه والدین راضی نمی شوند به داشتن چند فرزند، در بیشتر موارد، نه مشکل اقتصادی است و نه مشکل تربیتی.

مشکلات اقتصادی در بیشتر موارد با کم کردن خودخواهی ها و جلوگیری از اسراف ها و در اوج آن اعتماد به احادیث و روایاتی که سفارش شده هر بچه روزی اش را با خودش میآورد(1)، حل خواهد شد، حتی در این دور و زمانه و با این همه گرانی و تورم.

مشکلات تربیتی هم که بحمدالله حتی از همان روانشناسانی که کم و بیش می شنویم ازشان افاضه هایی که نباید شنید، همان ها هم اذعان دارند که تربیت تک فرزندی سخت تر از چند فرزندی است.

در واقع مشکل از همین حرف های مردم و تن دادن به این حرف هاست. -ناخودآگاه آدم به یاد مرحوم ملانصرالدین می افتد که چه زجری کشید از دست این مردم!-

در واقع اگر به فطرت خودمان نگاه کنیم – البته از نوع منصفانه و بدون دخل و تصرف – می بینیم که تعداد فرزند بالا نه تنها برایمان زجرآور نیست بلکه عین خواست قلبیِ ماست. اینکه دختر پسرهایی داشته باشیم و با نیت خیر بزرگشان کنیم و برای تربیتشان استعانت به دین داشته باشیم و توکل به خودش کنیم و تا حدی که در توان است مسایل تربیتی را بیاموزیم و به کار بگیریم ، ولی در مواردی که دست خودمان نیست به وعده هایی که در قرآن آمده اعتماد کنیم و بسپاریمش به خودش(2) ، خیلی به آدم روحیه و امید به آینده میدهد.

چه خوب است که یاد بگیریم نگفتن ها و نشنیدن ها را، برای رسیدن به هدف، و رساندن به هدف . نیستی که بخاطر رضایت دیگران نیست شود و هستی که به علت خواست مردم هست شود، پشیمانی در پی دارد. فرهنگ سازی کنیم، یاد بگیریم و یاد بدهیم تا نفرماییم آنچه را که نباید بفرماییم.

و در آخر مزیّن می کنیم این مقاله را به فرموده ی امام صادق علیه السلام از قول رسول خدا صلی الله علیه و آله که فرمود: «اکثرو الولد، أکاثر بکم الأمم غداً» فرزندان خود را زیاد کنید تا فردا به واسطه (کثرت) شما بر دیگر امم افتخار نمایم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) آیه 6 سوره هود: «و ما من دابّه فی الارض الّا علی الله رزقها» هیچ جنبنده آی در زمین نیست، مگر اینکه روزی او به عهده خداوند است . آیه 151 سوره انعام:«و لا تقتلوا اولادکم من املاق، نحن نرزقکم و ایّاهم» و فرزندانتان را از ترس تنگدستی نکشید ما به شما و آن ها روزی می رسانیم.

2) در آیات 10 ، 11 ، 12 سوره نوح به شش نعمت که در اثر استغفار به دست می آید اشاره شده است که یکی از آنها معنوی است و آن بخشودگی گناهان است و پنج نعمت مادی شامل ریزش باران مفید،فزونی اموال، فزونی فرزندان( سرمایه انسانی)،باغ های پر برکت و نهرهای آب جاری که نعمت باران در آیه 52 سوره هود اشاره شده است.

?و ان استغفروا ربکم ثم توبوا الیه یمتعکم متاعا حسنا…? (سوره هود،آیه 3)

و از پروردگارتان طلب مغفرت کنید و به سوی او بازگردید تا شما را به بهره ای نیکو تا مدتی معین(که عمر دارید) کامیاب کند

?لو لا تستغفرون الله لعلکم ترحمون?(سوره نمل، آیه 46)

چرا از پیشگاه خدا تقاضای آمرزش گناهان خویش نمی کنید تا مشمول رحمت او واقع شوید؟


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/14:: 4:28 عصر     |     ()رد پا
 
با احساسِ قدرتمند!

وقتی از خواب بیدار شد و دیدم روی صورتش سه چهارتا جای پشه خوردگی هست که باعث تورم و قرمزی صورتش شده، کلی ناراحت بودم و هی صورتش رو نگاه می کردم و نثار اون پشه ی نامرد لعن و نفرین می فرستادم. اگه قبل از مادر شدنم از زبان کسیمی شنیدم که یه مادر به خاطر پشه زدگیِ بچه اش ناراحت شده و دلش گرفته اصلا باور نمی کردم.

همین طور که داشتم بهش غذا میدادم و به تورم صورتش نگاه می کردم ، یاد توصیه ای که ده سال پیش شنیده بودم افتادم. بزرگی، بهمون سفارش کردند که حتما سخنرانیِ مادر شهید زین الدین1 رو که بالای سر جنازه ی دو شهیدش ایراد فرمودند ببینید. اون موقع با خودم گفتم درسته از دست دادن فرزند برا آدم سخته ولی خُب وقتی بحث سر انقلاب و اسلام هست و فرزند رو در راه خدا دادی نباید دلگیر باشی. نه اینکه الان به این اعتقاد نباشم، نه... فقط الان درک می کنم که سخنرانیِ باصلابت بالای سرِ جنازه های فرزند یعنی چه!

اینکه جان خود را فدا کنی هنر است ، هنری به نام شهادت که کارِ هر کسی نیست و مَرد ره می خواهد... ولی هنر مادرانی که جان فرزند خود را فدا کردند و اینچنین باقدرت ایستادند و خم به ابرو نیاوردند تا مبادا دشمنان خوشنود شوند بسیار بالاتر است.

اگر این حرفها را قبلا می زدم، حرف دلم بود، ولی الان با تمام وجودم و از عمق جانم به این باورم و افتخار می کنم به داشتن دینی که مادران بااحساس ولی در عین حال بسیار قدرتمند را پرورش می دهد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) بسم الله الرحمن الرحیم

سخنان مادر شهید زین الدین در تشییع جنازه ی شهید

الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی رسوله وآله الطیبین الطاهرین .

قال الله تبارک و تعالی فی کتاب الحکیم: «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینظر ».

« ان الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا فلاخوف علیهم و لا هم یحزنون»

آنهائی که گفتند پروردگار ما خداست پس استقامت ورزیدند و نه هرگز ترس آنها را گرفت و نه هیچ وقت مایوس شدند.

من براساس همین آیه شریفه با شما عزیزان سخن می گویم ملت شجاع و شهید پرور! ای عزیزانی که خط حسین (ع) رادرپیش گرفته اید و متمسک به این سرورشهیدان شده اید و خونهای بسیار برای این خط و این راه حق و مستقیم داده اید، استقامت بورزید و همچنان این شهیدان، راست قامتان جاوید باشید.

می دانید که انقلاب شما و این نهضت عظیم شما سراسر دنیا را فرا گرفته است . همه ممالک دنیا هوشیار شده اند و از اطاعت ابرقدرتها و مستکبران سر پیچیده اند. همه قیام کرده اند، ابرقدرتها همه با هم بر علیه شما منسجم شده اند تا انقلاب شما را ازمیان بردارند و همچنان شیطان، بر مستضعفین دنیا حکومت کنند و خون همه را بمکند

شما را قسم به خون همه شهیدان و این دو جگر گوشه من، استقامت داشته باشید و در همه مراحل و سختی ها ایستادگی کنید و راه این شهیدان را ادامه بدهید نگذارید خونشان هدر رود.

و این رهبر بزرگوار و نستوه را تنها نگذارید. این تکیه کلام مهدی بود. به این آیه توجه کنید:« الذین آمنوا و هاجروا و مجاهدوا فی سبیل الله با موالهم وانفسهم » واقعا مهدی همین طور بود، واقعا هجرت کرد و در راه خدا با اموال و جان خود جهاد کرد و زن و بچه خود را تنها گذاشت و راه خدا را ادامه داد تا به لقاء الله پیوست. مهمان رسول خدا (ص) و ابا عبدالله (ع) شد. امشب او مهمان رسول خداست. چه شبی !

می دانید رسول خدا (ص) چه امانتی را بین شما گذاشته است قرآن وعترت خودش را.

شما را به عترت رسول خدا (ص) استقامت کنید، نگذارید انقلاب ما را با توطئه های خودشان از بین ببرند و « اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون.» آنهائیکه ایمان آوردند، هجرت کردند و جهاد کردند در راه خدا با مالها و جان های خودشان، آنها نزد خدا خیلی بزرگند و آنها کامیابند. « یبشرهم ربهم برحمه منه و رضوان و جنات لهم فیها نعیم مقیم.» مژده می دهد پروردگارشان به رحمتی از او، خشنودی و بهشت هائی از برای آنان.

پس بشتابید رزمندگان اسلام، هم زمان مهدی و مجید برزمید. این دنیای فانی را واگذارید و به بهترین آقایان و سروران بهشت یعنی حسینین (ع) بپیوندید. ای لشگر علی بن ابیطالب (ع) هر کجا هستید پیام مادر مهدی را بشنوید: « فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون » خوف شما را نگیرد، هرگز محزون نشوید، حرکت کنید، حرکتی حسینی، حماسه سرائی کنید، هدف مقدس را دنبال کنید.

ازحرکت باز نایستد، مهدی و آقای او مهدی صاحب الزمان (عج) راخشنود کنید. می دانید که او همیشه می گفت بیائید برزمیم، انقلابمان راتنها نگذارید و آنرا ادامه دهید.

من آرزو می کنم، کاش به تعداد رگهای بدنم پسر داشتم و در راه اسلام می دادم و با خونهای آنها درخت اسلام را آبیاری می کردم.

السلام علیک یا ابا عبدالله ...

خداوندا به همه ماتوفیق بده تا در جهت آنها حرکت کنیم.

خداوندا امام ما را طول عمر عنایت بفرما.

نهضت ما را به قیام حضرت مهدی (عج) وصل بفرما.

روح پر فتوح شهدای اسلام و شهدای ما را با شهدای صدر اسلام و شهیدان کربلا محشور بفرما.

والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته

2) لطفا برای سلامتی مادران شهید -در دو دنیا- صلواتی مرحمت بفرمایید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/11:: 10:29 عصر     |     ()رد پا
 
خیانت خاموش همراه با جیغ و دست و هورا!

کار فرهنگی بسیار سخت و بامسئولیت است و کسانی که در این حوزه کار می کنند باید پشت هر کاری متفکری را گماشته باشند تا آن کار به سرانجام برسد و نتیجه بدهد. وقتی در این میان صحبت از کار فرهنگی برای کودکان می شود، حساسیت ها چند برابر است؛ چرا که کار برای موجودات پاک و صادقی هست که هر نکته ای که از کودکی بیاموزند می تواند آینده ی آنان رو تحت الشعاع قرار دهد و شخصیت و شاکله ی وجودی آنها رو شکل دهد.

سیاست برنامه های کودک بر این گذاشته شده که برای کودکان جنبه های آموزشی داشته باشد. سیاست گزاریِ  درستی است ولی پرداختن و اجرایی کردن آن اگر با وجود کارشناس نباشد ممکن است به بیراهه کشیده شود. متاسفانه در برنامه های کودک گهگاه نکاتی به چشم می خورد که جای بحث دارد و نگرانیِ بزرگترها رو در پی دارد.

متاسفانه هنرمند عزیزی که پا به این عرصه می گذارد میشود همه کاره ی برنامه و برای رسیدن به هدفش هرکاری می کند بدون اینکه عواقب آن را کارشناسانه بررسی کند.

- درست است که برنامه تهیه کردن هزینه بر است ولی خوب است بدانیم که چه چیز را فدای چه چیز می کنیم؟ برنامه ی کودک یک برنامه ی عمومی است و همه ی کودکان اعم از فقیر و غنی از آن استفاده می کنند. وقتی برای محصولی در این برنامه ها تبلیغاتی همراه با داستان می کنند و طوری قضیه را نشان می دهند که همه ی مشکلات با خریدن آن محصول حل می شوند ، تنها منفعتش می شود برای اسپانسر محترم. بگذریم از اینکه این داستان ها هیچ ربطی به کودکان ندارد و فقط باعث پررو شدن آنها می شود!

79550164012289918792

اگر تصور کنیم هستند کودکانی که این برنامه ها را در تلویزیون های کوچکی تماشا می کنند که والدینشان برای خرید قوت روزانه اشان هم مانده اند، پی می بریم که چه بی رحمانه برخوردی شده است و چه عموهای بی انصافی که باعث لرزش دل کودکان و والدینشان شده اند! درست است که دنیای پر زرق و برق بیرون و برنامه و تبلیغات تلویزیونی پر است از این تفاوت ها و بی انصافی ها ، ولی از کسانی که در عرصه ی کودک فعالیت می کنند انتظار می رود که به فرهنگ سازی بیشتر اهمیت دهند. همین کودکانی که پای تلویزیون ها نشسته اند و با جیغ و دست و هورا در حال تخلیه ی انرژیِ خود هستند، باید یاد بگیرند که وابستگی خود را به داشته های مادی کم کنند و بتوانند با همانی که در وسع خانواده هست زندگیِ خود را سپری کنند، نه اینکه علنا به آنها بیاموزیم که از والدین خود انتظار داشته باشند تا همه ی آنچه را که دیگران دارند برایشان فراهم کنند.

- بعد از شنیدن شعرهای بسیار تند همراه با موسیقی های آن ور آبی که تنها بهانه اشان آموزش کودکان در محیطی شاد همراه با شعرهای کودکانه است و به گفته ی کارشناسانه ی بعضی از هنرمندان محترم! بچه ها با حرکات موزون و آهنگ های شاد بهتر چیزی را یاد می گیرند و جذب آن شعر می شوند و بهتر در ذهنشان حک می شود، چشم و دلمان روشن شد به شنیدن بعضی از شعرهایی که هیچ ربطی به کودکان ندارد. متاسفانه در برنامه های عموها و خاله هایی که بچه ها برای آنها بسیار جیغ و دست و هورا می کشند شعر «من یه پرنده ام...» بسیار مُد شده است و بچه ها همراه آنها می خوانند، جالب تر اینکه وقتی ادامه ی شعر توسط بچه ها خوانده می شود و حس خوانندگی آنها گُل می کند و همراه با حرکات دست به «تو رو دوست دارم» ختم می شود ، با تشویق مجری رو به رو می شوند که : «اینها که از ما زرنگ تر هستند».

واقعا داریم با نسل آینده امان چه می کنیم؟! بزرگترین خیانت های خاموش در این عرصه روز به روز فراگیرتر می شود و مسئولین سکوت کرده اند.

احتیاج به متفکرهای کارشناس و کارشناسان متفکر داریم که مرداب هایی فراهم نشود برای کودکان که در آن دست و پا بزنند و غرق شوند و بعدها نگوییم «دیدی چه شد!»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/9:: 12:8 صبح     |     ()رد پا
 
آبجی نامحرم

سکانس اول:

(جشن تکلیف ضحی ،دخترِ عمه زهرا)

- بابا جون! دیگه به سن تکلیف رسیدی و اگه پسرداییت هم اومد باید چادر سرت کنی.

- اع! بابا... علی که داداش منه و همیشه باهام بازی می کنه، نمی تونم جلوش با چادر باشم دیگه!

- خب مامان جان! سرتو بپوشون و با داداش علیت بازی کن.

- خــــــــانم! چرا از حالا یادش نمیدی که ارتباطش با نامحرم کنترل شده باشه؟

- عزیزم! ما که به علیِ داداشم اینا اعتماد داریم، تازه همدیگه رو هم که داداش و آبجی صدا می کنن، بالاخره فرقِ بین این نامحرم و نامحرمای دیگه، اگه جلوی خودمون با علی ارتباط داشته باشه، ارضا میشه و پس فردا به پسرای غریبه محل نمیذاره، چون سیر شده از روابط دوستانه با جنس مخالفش.

- ای بابا! خـــــــــــــــانم ، تو رو خدا ول کن این حرفای روشنفکر مآبانه رو ، مثلا ما مسلمونیم و مسلکمون فرق می کنه، صمیمت و ارتباطِ دوستانه با نامحرم توی دین ما به هر شکلی جایز نیست.

(نگاهِ سرد و عاقل اندر سفیهِ مادر و دختر به پدر)

سکانس دوم:

(مهمانی خونه عمه زهرا، جمع دوستانه ی دخترا و پسرای فامیل)

- داداش علی! خدا نکشتت! اینقدر بامزه جوک تعریف می کنی که حتی بی مزه ترین مطلبت هم آدم رو به خنده میندازه.

- ما مخلص آبجی مینای خودمون هم هستیم. (بعد نگاهی معنادار همراه با لبخندی ملیح و تنگ شدن چشم ها)

- راستی ! چقدر این لباست شیکه داداش! چند خریدیش؟ موهاتم این مدلی خیلی قشنگه، بهت میاد، همیشه همینطوری بزن.

- رو چِشَم آبجی جون. تو امر بفرما، اجابت از ما. یه اعترافی هم می کنم که این روسری سبزه هم خیلی بهت میاد، با رنگ چشات هارمونی داره.

سکانس سوم:

(قبل از ازدواج ، خونه ی مینا)

-  علی واقعا عاشق توئه و به من گفته با هیچ کس دیگه غیر از تو نمی تونه ازدواج کنه. نظرت چیه؟

- می دونی عمه جون، من اصلا نمی تونم به ازدواج با اون حتی فکر هم بکنم، من علی رو عین داداش خودم می دونم و هیچ حس دیگه ای بهش ندارم، نمی تونم عاشقش بشم.

سکانس چهارم:

(مینا در شرف خواستگاری)

- آخه دخترم! این خواستگارت که دیگه خوب بود، چه دلیلی داشتی برا رد کردنش؟

- می دونی مامان جون! من دوست دارم همسر آینده ام خوش صحبت باشه و شیک پوش ، دوست دارم با نگاهش آدم رو جذب کنه،(و زیر لب میگه که) تقریبا یه چیزی تو مایه های علیِ عمو حمید اینا.

****************************

شاید بگوییم که مگر در اسلام همه با هم خواهر و برادر دینی نیستیم، آبجی و داداش هم که همان خواهر و برادر است، چه فرقی می کند؟! ولی همان طور که می دانیم بفرما و بشین هر دو از طرف مقابل درخواست نشستن را دارد، ولی کاربردهایشان متفاوت است.

خواهران و برادران دینی باید دقت داشته باشند که نامحرم ، نامحرم است، نباید با توجیه اینکه ما همدیگر را خواهر و برادر صدا می کنیم و قصد بدی نداریم، روابط خودمان را کنترل نکنیم.

وقتی که این القاب شکل آبجی و یا داداش به خود می گیرد، صمیمیت بیشتری رو به دنبال خواهد دارد. نگاه های چشم در چشم، خنده ها و شوخی ها و همبازی شدن ها در سنین بالاتر وقتی در پشت این القاب پنهان می شوند چه مضحک پوششی به خودشان می گیرند!

متاسفانه در محیط مجازی هم شاهد چنین رفتارهایی هستیم، صدا کردن آبجی و داداش توسط کاربران. فرض محال می کنیم که هیچ اتفاقی نیفتد و پای هیچ عشقی به میان کشیده نشودو هیچ قصد بدی را به همراه نداشته باشد و مرام و مسلک و نوشته های طرف هم حتی در ذهن طرف مقابل حک نشود، پس حرمت روابطِ بین نامحرم چه می شود؟ آن هنگام که مولایمان امیرالمومنین علیه السلام فرمودند که من به زنان جوان سلام نمی کنم، مبادا صدای نازک زنان جوان خدای ناکرده موجب وسوسه در نفس شود؛ نه برای خودشان فرمودند که تلنگری است برای ما.

اعتمادهای بیش از حدی که نباید باشد (چه به خود و چه به دیگران) ، باعث میشود که پا روی حریم ها گذاشته شود و حیا روز به روز کمرنگ تر شود و بدا به حالِ ما در آن هنگام که چشمان خود را بگشاییم و آینده ای را ببینیم سرشار از بی حیایی و بی عفتی!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن: مضرات این روابط صمیمانه نامحرم ها، کم نیست و جای بحث بیشتری داره ، اگه دوستان منت بذارند و مواردی که به نظرشون می آد را بفرمایند، ممنون می شم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/8/6:: 7:52 صبح     |     ()رد پا
 
دو خاطره نوشت مرتبط

هر نکته مکانی دارد!

ساعت 2 نیمه شب بود و در حال برگشتن به سوی خانه بودیم. همه ی خیابان ها بسیار خلوت بود و حرف از این بود که ای کاش همیشه به این سرعت حرکت می کردیم. کم کم بحث به خیابان های خلوت و دزدانی که در کمین یک شکارند کشیده شد و انواع خاطرات ریز و درشتی که شنیده بودیم را دوتایی برای هم بازگو می کردیم (البته با آب و تاب فراوان).

سرِ پیچ ماشینی جلوی ما ناگهان پیچید و ترمز کرد. وقتی دیدیم که راننده اش نقابی به صورت داره با گفتن «یا ابوالفضل» تمام خاطراتی که تعریف کرده بودیم جلوی چشمانمان آمد و خود را یکی از قربانیان این شکارچی ها دانستیم... در همین افکار بودیم که ماشین به حرکت در اومد ، البته با چند استارت پیاپی و حرکت های پرتابیِ ماشین به جلو...

انگار قضیه از این قرار بود که خانمی با پوشیه در کنار همسرش در حال تعلیم دیدن رانندگی بود، نیمه شب، توی اون خلوتی با پوشیه!!!

ولی خداییش یه لحظه اشتباه گرفتیم . ناخودآگاه یاد خدابیامرز حافظ افتادم:

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز                  هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خـــرابات نشـــینان ز کرامـــات مــلاف                     هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

*******

پارادوکس ظاهری!

کنار رگال ایستاده بودم و یکی یکی لباسها رو ورق میزدم، صدای ظریفی شنیدم و احساس کردم که خطاب به من است، با گوشه ی چشم نگاه کردم و خانم چادری ای را همراه با همسرش دیدم که پشت به من ایستاده بود، پس حتما با من نبوده...

- ببخشید خانم! ...

انگار صدا خطاب به من بود، وقتی با دقت نگاه کردم، متوجه شدم که خانم پوشیه بر صورت دارند، خیلی برام جالب بود؛ توی اون همه بی لباسی که دیده بودم، لباس اضافه ی اون خانم برام بسیار خوشآیند بود. سوالش را با اشتیاق جواب دادم و توی ذهنم داشتم تحسینش می کردم که یهو شلوار سبز رنگ -از نوع جیغ- و کفش زرد با منگوله های رنگی توجه من رو کاملا به خودش جلب کرد.

این هم یه مدل پارادوکس ظاهری! تضاد پایین تنه و بالا تنه!!!! عجیب روزگاریست....!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن: البته من با پوشیه مخالف نیستم، مخصوصا توی دور و زمونه ای که  متاسفانه بی حجابی داره قد علم میکنه و بدحجابی باعث افتخار و ادعای فرهنگ بعضی هاست ، اگه یکی اینقدر محکم به این مساله پایند باشه و به پوشش خودش اهمیت بده برام قابل تحسینه و شیفته ی اون هم هستم، اما حرفم اینه که لباس جلب توجه به تن نکنیم و شان این حجاب رو حفظ کنیم تا اگه کسی خواست ایرادی به این نوع حجاب وارد کنه بهانه و خاطره ای توی ذهنش نیاد تا از اون سوءاستفاده کنه.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/7/29:: 9:55 صبح     |     ()رد پا
 
هویجوری نوشت!

دقت کردید! وبلاگ بعضی ها عین یخچال می مونه، نه به خاطر سردیش ها!

 وقتی آدم حوصله اش سر میره، هی میره تو اون وبلاگ و هی مطالبش رو بالا و پایین می کنه و هی دوست داره بخونه و بخونه و نظر بذاره و نظر بقیه رو ببینه، هِی... از این لحاظ گفتم. تازه وقتی یه مطلب جدید اضافه میشه تا میره تو وبلاگش کلی خوشحال میشه، درست عین یه سورپرایزی که مامان برات تو یخچال گذاشته و وقتی درش رو باز می کنی کلی ذوق مرگ میشی.

وبلاگ یه دوستی هم برا من حکم یخچال رو داره، یه مدت داشتم از گرسنگی می مردم، هی می رفتم توش و هی چیزی نمیدیدم، یه مدت هم که اصلا موتورش اومده بود پایین و کلی حالمون گرفته شده بود؛ که خدا رو شکر یه یخچال نو خرید، از اون خووووووووبااااااااش!

از همین جا براش آرزو می کنم که قلمش استوار و دلش همیشه شاد باشه


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 92/7/28:: 2:48 عصر     |     ()رد پا
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره

روزنه ی نور


فطرس
نوشته ها ،نظرات شخصی اینجانب است، سعی بر این دارم که با سند بنویسم، ولی بالاخره انسان جایزالخطاست.... خطاهایم را گوشزد کنید ممنون میشوم..
صفحه‌های دیگر
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ
-->