زمانی، وقتی می خواستند برای کسی تحقیقات انجام بدهند، می رفتند به محله اشان ، از مغازه های آنجا و همسایه ها درباره اش می پرسیدند که فلانی چه جور آدمی است. حتی به مسجد محل می رفتند و می پرسیدند در موردش ببینند اهل مسجد هست یا نه و کسی آنجا می شناسدش. بعضا هم به دنبال دوستانش می رفتند تا بیشتر درباره اش بفهمند؛ از طریق همین راه ها کلی چیز عایدشان میشد.
اما الان معیارهای انتخاب و فهمیدن درباره کسی خیلی تغییر کرده است. وقتی می خواهند برای کسی تحقیق کنند اول از همه به دنیای مجازی می روند و اولین مورد هم چک کردن صفحه ی فیس بوک و امثالهم است تا ببینند در دنیای مجازی حضور دارد و یا چگونه حضوری دارد؟! در این بین دیدها متفاوت است، بسته به نوع عقایدشان درباره ی بودن عکس و حضور واقعی اش هم کنجکاوی می کنند تا بفهمند آن چیزهایی را که باید با کلی پرس و جو می شود فهمید.
بعد از گذر از این مرحله، وبلاگ شخص موردنظر بررسی می شود تا ببیند در مخیله اش چه می گذرد و از این طریق کلی چیزهایی که حتی با تحقیق حضوری هم قابل درک نیست، مفهوم می شود برایشان.
نسل بچه های ما نسلی خواهد بود که دیگر برای فهمیدن حریم خصوصی و خاطرات کودکیِ خیلی هاشان هم محدودیتی نخواهد بود و کافیست به وبلاگ کودکی اش سری بزنند تا بفهمند دسته گل هایی را که در کودکی آب دادند و شیرین زبانی هایشان را و شاید چیزهایی که خود آنها در بزرگی دوست نداشته باشند دیگران بفهمند. شاید بعضی از مطالب بشود پتک بر سرشان وقتی همسرشان آن را بخوانند. و شاید بشود دست مایه ی مسخره و خنده دیگران. و شایدهایی که دور از انتظار نخواهد بود قسمتی از آینده ی کودکان ما را تشکیل خواهد داد.
و آنهایی که می خواهند خاطرات شیرین کودکانشان را در فضای مجازی ثبت کنند، مسلما اگر دقت نظر بیشتری خرج کنند، برایشان بهتر خواهد بود؛ فقط کافی است که همان آینده ای که دور نیست را تصور کنند و هر چیز را ننویسند و برای ثبت خیلی از صفحات زندگی اشان، دفترچه خاطرات هایی هستند که می شود آنها را مُهر و موم هم کرد حتی و بعد هدیه داد به خودش و فقط خودش، چرا که او فقط حق شنیدنش را دارد و نه همه ی افراد جامعه.
با این کار هم به هدف مذکور می رسیم و هم به آنها یاد می دهیم که رازنگه دار باشند و همه چیز را پیش همه کس فاش نکنند.
کلمات کلیدی:
وَالْجِبَالَ أَوْتَادًا
و زمین به واسطه ی همین کوه هایی که همچون میخ آن را نگه می دارد، از متلاشی شدن حفظ می شود.
و کوه هایی را نیز برای انسانیت قرار داد:
همان هایی که هر دَم برای حفظ زندگی اشان، شنیده هایی را نشنیده و دیده هایی را ندیده می گیرند.
همان هایی که برای آرامش خانواده اشان، سکوت می کنند.
همان هایی که کمرشان از شدت خستگی راست نمی شود ولی لبشان را همیشه خندان نگه می دارند.
همان هایی که شاهد اشتباهات دیگران هستند و لباسی می شوند برایشان، ولی خودشان مجالی برای هیچ خطایی ندارند.
همان هایی که چین و چروک ها و سفیدی موها را یکی یکی می بینند و دَم نمی زنند.
همان هایی که هیچ کس را برای کمبودهایشان مقصر نمی دانند.
همان هایی که نیش زخم زبانها بیشتر از زخمهایشان برایشان دردآور است.
همان هایی که بعدها، دیگران نامش را ضعیفه نهادند؛
همان ها را می گویم...
همان ضعیفه هایی که همچون میخ بنیان خانواده اشان را حفظ کردند و نگذاشتند متلاشی شود.
همان کوه هایی که خدا برای هر جامعه ی انسانی قرار داد، تا آن جامعه بماند و از لطایف روحش در جانش دمید و عواطفش را نرم تر قرار داد تا بتواند آرامش را برقرار کند.
همان هایی که خدا آنها را وسایلی قرار داد، تا پلی بشوند برای رسیدن دیگران به او.
و خدا دارد می بیند تمام قصور هایی را که در مقابل این کوه ها انجام می شود. و آن کوه ها، چون بالاترند ، نزدیک ترند و این را می فهمند و دلشان گرم می شود به داشتن همان خدا، فقط و فقط.
کوه که احتیاج به داد و هوار ندارد برای دیده شدن.
کوه که احتیاج به زینت و آذین ندارد برای زیبا شدن.
کوه خودش منشا زیبایی هاست. منشا آرامش است و منشا زندگی.
نفسی تازه باید کرد، تا آن هنگام که این کوه ها پابرجایند.
دلم نمی خواهد بگویم ، ولی واقعیت این است که:
حتی کوه ها هم می تواند منشا میرانندگی شوند و بسوزانند، هم خودشان و هم آنهایی را که برای آرامش در کنارشان خلق شده اند.
حتی کوه ها هم می تواند متلاشی شوند.
منشا نابود شدن و نابودکنندگی این کوه ها، زمین است.
این زمین است که گرما را زیاد می کند و آتشفشان را بیدار.
این زمین است که می لرزاند و سنگ های سخت را متلاشی می کند.
کوه اگر دلش را به زمین بسپارد ، ماندگاری اش هم زمینی می شود.
اما اگر نگاهش به آسمان باشد و دلش را به آسمانی ها بدهد ، در عین سردی، گرم و در عین سختی، نرم خواهد شد.
کوه ماندن، به این آسودگی ها نیست...
باید استوار بود...
استوار...
_______________________
پ ن: طبق روالِ نوشته های قبلم، هی سکانس های مختلف را نوشتم و هی پاک کردم. اگر می خواهید قسمت پاک شده ی متنم را ببینید، فقط کافیست با دقت بیشتری نگاهی بیندازید به اطرافتان... همین.
کلمات کلیدی:
می گفت که هر وقت که به خانه ی اقوام میرفتیم، دوقلوهای سه ساله ام، تحت تاثیر کودکانی که در آن منزل هستند و دارند با تبلت بازی می کنند قرار می گیرند؛ هر کس مشغول تبلت خودش بود و به دیگران توجهی نداشت و کودکان من هم که علاقه ی زیادی به داشتن تبلت نشان می دادند و می خواستند از آنها بگیرند و بازی کنند و آنها هم نمی دادند و دعوا و مرافعه ای بود که به پا میشد و حسابی همه کلافه می شدند. به خاطر همین برای دوقلوها ، تبلت خریدیم و حالا چون همان دعواهای مهمانی به خانه امان آمده، مجبور شدیم که از همان تبلت دوتا بخریم.
متاسفانه امروزه مهمانی های ما دیگر رنگ و بوی قدیم را ندارد. آخرین حد ارتباط دو نفر این است که برنامه ها و فایلهایی که یک سیستم دارد به وسیله ی بلوتوث به سیستم دیگر منتقل شود.
اصولا ابتدای هر مهمانی هم پسورد وایرلس میزبان پرسیده می شود و از اول تا انتهای مهمانی چشم ها خیره به تبلت ها و گوشی ها دوخته شده و هر از گاهی به منظور عوض شدن جو، ممکن است کسی مطلب جالبی را به دیگران عرضه کند.
در این شرایط ایجاد شده بیشترین ضربه به کودکان وارد می شود. ما بزرگ تر ها روزگاری را گذرانده ایم که در مهمانی، در جمع دوستان و همبازی های هم سن و سال قرار می گرفتیم و با شعار دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا... باز هم به اندازه ی کافی برای خودمان همبازی داشتیم و کلی از هر مهمانی لذت می بردیم.
کودکان امروز نه به اندازه ی کافی همبازی دارند و نه می توانند از یک مهمانی لذت واقعی را ببرند. دیگر مهمانی ها برایشان حکم تقویت ارتباطات اجتماعی و لذت بردن از محیط را ندارد. آنها دیگر برای رفتن به خانه ی خاله و دایی سر و دست نمی شکنند و ذوق نمی کنند. آنها دیگر به اطرافیانشان عشق نمی ورزند . دیگر برای آنها اتاق تنهایی اشان با مهمانی ها فرقی ندارد، بلکه به منظور تمرکز روی بازی و رکورد شکنی ، اتاق تنهایی اشان را بیشتر هم ترجیح می دهند.
اینجا بیشترین وظیفه به گردن ما بزرگترهاست، ما بزرگترهایی که با وجود محرومیت ها و وامکانات کم ، کودکیِ شادی را تجربه کرده ایم و مزه ی بازی های درون مهمانی هنوز زیر دندانمان است. ما بزرگترهایی که اکثرا بیشتر کارمان الان با همین تکنولوژیها حل می شود. ماهایی که مرز بین کودکانِ با تکنولوژیِ بالا و بزرگترها هستیم.
اول از همه باید واقعا دلمان به حال آن اخم های کودکانه ای که جلوی بازیهای کامپیوتری می شود بسوزد ، برای آن چشم هایی که قرمز می شوند و برای آن اعصابی که حسابی می ریزد به هم.
بازی های قشنگ کودکی امان بهترین هدیه به بچه های این نسل است. بازی هایی که گهگاه بزرگترها هم به آن راه پیدا می کردند.
تا دیرتر از این نشده، بهتر ببینیم و دلمان بسوزد و کاری بکنیم. نگذاریم دیرتر از این شود و بچه ها را روز به روز ببینم که دارند از همه نظر عقب می افتند، به بهانه ی اینکه از تکنولوژی عقب نیفتند.
کلمات کلیدی:
آرزو نه تنها بر جوانان که بر پیران نیز عیب نیست،
اگر آن آرزو تو باشی...
خضاب را برای چنین وقت هایی گذاشته اند دیگر...
ولی آرزو می کنم که تا «جوانم بده رخ نشانم» مولاجان!
لیله الرغائب را دریابیم...
برای «اللهم عجل لولیک الفرج»
____________________
پ ن: تو تنها آرزویم باش، ای آرزوی تنهایی هایم...
کلمات کلیدی:
چند وقت پیش در فضای مجازی با عکسی برخورد کردم که نامش را «سیر تحولی حجاب» نامیدم. خانمی که همراه با کودکش با مادر و مادربزرگ و مادرِمادربزرگش عکس انداخته بود. نکته ی جالب آن عکس این بود که بین دو مادربزرگ های اولِ عکس زیاد تفاوت فاحشی در حجاب مشاهده نمی شد و هر دوی آنها روسری و چادری بر سر داشتند و فقط رنگ چادرهایشان با هم متمایز بود. ولی مادرِ آن خانم ، با مانتو گشاد و روسری -و البته نه با حجاب کامل- و آن خانم هم با بلوز و شلوار تنگ و تکه روسریِ کوچکی که بر سرش بود و کودکش را مادرانه در آغوش گرفته بود.
پیش خودم فکر می کردم که اگر کودکی که در دستان مادر بود، دختر بود و چند سال دیگر به همین ترتیب می خواستند عکس بگیرند قضیه به چه منوال میشد! نکته ی دیگری که ذهنم را به خودش مشغول ساخته بود، شکاف نسلی بود که از ردیف سوم عکس کاملا مشهود بود.
تمام داشته های ذهنم را مرور کردم و به یاد کوچه و خیابانهای شهر افتادم، مادرانی که با حجاب کامل هستند و دخترانشان کاملا متفاوت با خودشان همراهیشان می کنند.
بررسیِ علت این قضیه کارِ کارشناسی می خواهد و البته زیاد می شنویم در اطرافمان که دلایل این قضیه را یکی ماهواره و دیگر وسایل ارتباط جمعی و پیشرفت تکنولوژی و به تیعِ آن عوض شدن فرهنگ جامعه و دیگری تزلزل خانواده ها و دوریِ فرزندان از خانواده و دوستان ناباب و موارد دیگری که هر کدام در جای خودش بسیار حرف ها برای گفتن دارد.
نکته ای که حرفش گفتنی تر به نظر می آید و کمتر شنیده ایمش، هدیه ای به نام «حیا» است که از خانواده و مخصوصا مادر به فرزندان اهدا می شود.
******
سکانس اول :
او روی زمین خوابیده و همه را اطراف خود از زاویه ی پایین می بیند که در حال رفت و آمدند. اولی سعی می کند که با او دالی بازی کند، دیگری عروسک هایش را در دستانش می چرخاند و با تغییر صدایش او را سرگرم می کند. آن یکی هم با ژانگولر بازی هایش سعی می کند او را بخنداند و حواسش را پرت کند تا مادرش بتواند با فراغ بال پوشکش را عوض کند .
او همچنان از زاویه ی پایین به همه نگاه می کند و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...
سکانس دوم:
عکس های آتلیه اش حاضر شده است و قشنگ ترین عکسش می شود همانی که لخت روی سبدی نشسته است و دارد به سمت دوربین اشاره می کند. و همان عکس مهمان اتاق پذیرایی می شود. مهمان ها یکی یکی وارد می شوند و اولین چیزی که برایشان جلب توجه می کند، شاسیِ بزرگی است که رو به روی آنهاست. یکی با مشت هایی که به سینه اش می زند قربان صدقه اش می رود و دیگری با گوشی اش دارد از آن عکس می اندازد و آن یکی هم هی تعریف می کند که کار آتلیه چقدر خوب بوده است و چه عکس حرفه ای ای انداخته است.
و او چهاردست و پا در حال عبور از میان جمع است و گهگاه از زاویه ی پایین همه را نگاه می کند و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...
سکانس سوم:
او وارد اتاق می شود و همه به طرفش می روند و با آغوش باز سلامش می کنند و مادرش هی تذکر می دهد که سلام یادت رفت، احوال پرسی کن! اخم هایت را باز کن و هزار بکن و نکن دیگر بدون در نظر گرفتن سنش که در محدوده ی امیری به سر می برد. اندکی می گذرد و او قصد بازی با بچه ها را دارد. مادرش به او می گوید که باید لباسهایش را عوض کند و لباس راحت بپوشد تا هم این لباس های گران و زیبایش خراب نشوند و هم راحت تر بتواند بازی کند. او قبول می کند و مادرش در حال صحبت کردن با بقیه لباس هایش را در می آورد و او را انگشت نمای جمع می کند و دیگران هم از زاویه ی رو به رو به قربان صدقه اش مشغول می شوند. یکی می گوید که بچه ها چقدر لخت قشنگ ترند، دیگری سعی می کند با نیشگون هایی که از تن بچه ی بیچاره می گیرد محبتش را نشان دهد و دیگری و دیگری که شعرهایی مثل «یه دختر داریم شاه نداره » رو بعد از لخت شدنش برایش می خوانند.
او از زاویه رو به رو به همه نگاه می کند و کماکان منتظر است که مادرش لباسهایش را بپوشاند و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...
سکانس چهارم:
او به کنار مادرش می آید تا از او طلب غذا کند، مادرش غرق در لپ تاپش است و به او می گوید، صبر کن، آخر دارم برای وبلاگ تو می نویسم، وقتی که خواندن و نوشتن یاد گرفتی، خودت وبلاگت را ادامه بده . و او با اشتیاق زیاد به خاطر حسِ مالکیتش نسبت به وبلاگش به صفحه ی مانیتور خیره می شود و اولین عکسی که آن بالا می بیند عکسی است که مادرش از او در حال آب بازی انداخته است . لطفی که توسط مادرش شامل حال او شده است او آن را فعلا نمی بیند، وان یکادی... است که به منظور رفع چشم زخم در کنار عکسش مشاهده می شود.
و بعدا که باسواد بشود حتما خواهد دید که چقدر آدم ها برایش کامنت گذاشته اند و قربان صدقه ی آن زیبایی هایی که در عکس مشهود است، می شوند.
و او همچنان با اشتیاق رو به رویش را نگاه می کند و وبلاگی که مالِ اوست را می بیند و دانه دانه عکسشهایش که مادرش برایش گذاشته تا دیگران در جریان رشد او قرار بگیرند و موهای بلند و سفیدی ها و دستان و پاهای باز و چشمان نافذ و لباس های قشنگش را تحسین کنند و به به و چه چهی که در کامنت ها به راه است و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...
سکانس پنجم:
مادرش اصرار دارد که تو دیگر بزرگ شده ای و باید لباس هایت را خودت بپوشی، آخر روی تربیت کودکش حساس است و می داند که الان وارد سنی شده است که می تواند از عهده ی کارهایش بربیاید. نمی خواهد بچه ی لوس و بی دست و پا تحویل جامعه بدهد. مادرش به او کمک می کند تا بالاخره پروژه به انتها می رسد و او آماده ی رفتن به بیرون از خانه است.
مادرش جلوی آینه ی قدی دم در در حال سرکردنِ چادرش است و او نگاهش به رو به رو می افتد و از همان زاویه خودش را می بیند و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...
سکانس ششم:
امسال او به سن تکلیف می رسد. مادرش سعی دارد که نماز خواندن را به او بیاموزد و می گوید که باید از این به بعد حجاب داشته باشی. و او که اکنون ظرف حیایش در حال خالی شدن است، با چشمان براق فقط به مادرش نگاه می کند و نمی خواهد حصرهایی که قرار است از این به بعد جلوی زیبایی هایش را بگیرند و به به و چه چه های دیگران در موردش را سد کنند قبول کند.
سکانس های بعدی به مراتب دردناک تر خواهند بود و برخوردها و تغییر آن نگاه هایی که در سکانس های قبل شاهدش بودیم و آنها همه چیز را دیدند به غیر از حیایی که از او داشت می ریخت و الان دلیلشان این است که آخر او بزرگ شده است ...
___________________________
تاثیر فرهنگ جامعه و هزار دلیل دیگر را در این سیر تحولیِ حجاب قبول دارم، ولی این را نیز معتقدم که چنانچه هدیه ای به نام «حیا» به دخترانمان توسط مادران و اطرافیانشان اهدا شود، هر چند هم که جامعه او را به سمت بی حیایی بکشد ، باز روزی خواهد آمد که صدفِ وجودی اش باز شود و دُرِ حیایش نمایان شود و جلوه ی دیگر تاثیرات جامعه را کمرنگ و کمرنگ تر کند.
و عقیده دارم که «سخت نگیرهایی» که هر جا نگاه می کنیم در اطرافمان مشاهده اش می کنیم، در این سیر تحولی بی تاثیر نخواهد بود و ظلمی که با گفتن این جمله به کودکانِ نسل بعدی می کنیم، شاید قابل جبران نباشد.
کلمات کلیدی:
میلاد مادر نزدیک است و می دانیم چون شیعه ایم دلمان باید در ایام شادیِ شیعه شاد باشد. ولی نمی دانم که چرا اینقدر امسال دلم به یاد دلهایی که در خانه ی علی در کنار درِ نیمه سوخته ماتم زده است، جا مانده.
نمی دانم مولایمان در آن روزها چه کشیده، طنین چه ناله هایی که در آن روزها در چاه ها پیچیده و اشک هایی که هنوز داغ جوان از دست رفته اش را همراهی می کرده...
میلاد همسری که بازخوردِ عشق است در آن ایامِ نبودنش، وقتی که چند روز بیشتر از پر کشیدنش نمی گذرد شاید برای مولایمان نمکی بر زخم بوده است.
چه دلهای کودکانه ای که در کنج خانه، میلاد مادر را به ماتم نشسته و چه نگاه هایی که در و دیوار را به عزا وامیداشته...
نمی دانم...
حس و حال غریبی است …
هر سال روز مادر برایم سرشار از شادی بود، از قبل تَرَش فکرم مشغول میشد به هدیه ای که بتوانم بوسیله ی آن دل مادرم را شاد کنم و از آن بابت دل خودم را شادتر. ولی امسال دلم جای دیگری است... خاک های کوچه های بنی هاشم غباری بر دلم گذاشته که آینه ی دلم را مات و مبهوت خویش کرده است.
خداوندا! امر به شادی در این ایام شده ایم ، پس دلم را روانه ی سالهای اول بعثت می کنم ؛ به شادیِ چشمانِ مادرانه ای که به چشم دخترش منور شد و طنین صدایی که گوشهای پیامبرم را نوازش داد و بویی که بهشت را در زمین یادآور شد...
______________________
درد دل نوشت: دلم را روانه کردم، ولی هنوز نگاهش به پشت سر جا مانده... درمانش فقط به دستِ توست مولاجان!
کلمات کلیدی:
- رفتار شوهرت باهات خوبه؟
- آره الحمدالله! خیلی مهربونه باهام.
- اولش همه همینجورین، ان شاءالله که همیشه همینجور بمونه!
****
- بچه ام خیلی دوست داره نماز بخونه!
- ان شاءالله اون موقعی که باید بخونه، از زیرش در نره و برا دو رکعت نماز پدرت رو در نیاره!
****
- دانشگاه خوبه؟
- بد نیست، سعی می کنم که درس هام رو از اولش خوب بخونم تا روز امتحان به روغن سوزی نیفتم.
- ان شاءالله که این تصمیمت تا آخر ادامه داشته باشه، آخه اولش همه تو جوّن و مدینه فاضله رو برا خودشون ترسیم می کنن، ولی وقتی چند هفته ای بگذره، می بینن که دانشگاه مثل مدرسه نیست که! به خاطر همین بی خیال درس و مشق میشن تا شب امتحان.
****
بعضی وقت ها دعاها و حتی خیرخواهی های ما هم، دلِ طرف مقابلمان را می لرزاند.
مهربانیِ بعضی از ماها، مساوی است با استرس و بدبینی ها و انرژی منفی ای که کرور کرور به طرف مقابلمان هدیه می دهیم و بعد بدین وسیله می خواهیم خودمان را دنیا دیده و همه چیز دان معرفی کنیم.
وقتی که آینده ی بدی را برای طرف مقابل ترسیم می کنیم ، او را آماده می کنیم که پالس های منفی را در هوا هم که شده شکار کند و به خود بقبولاند که آن اتفاق بد که برایش گفته ایم در حال رخ دادن است و این پالس ، نشانه ای از آن است.
و وقتی طرف مقابل می آید و به ما می گوید که : «فلانی راست می گفتی ها! دقیقا همینطوری شد که گفته بودی!» شاید دلمان برایش بسوزد، ولی ته دلمان مقداری شاد می شود از اینکه حالا او ما را قبول دارد و به خود می بالیم از اینکه پیش بینی هایمان درست از آب درآمده.
مثلا برای همین نمونه هایی که اول متن آمده، می شود قشنگ تر دعا کرد:
- الحمدالله! همسر خوب نعمت خیلی بزرگی ها! قدرش رو بدون و سعی کن به شکرانه ی این مهربونیهاش، همیشه مطیعش باشی.
****
- الحمدالله! فرزند صالح باقیات صالحات میشن برا پدر و مادر. به شکرانه ی این نعمت، هر شب براش نماز فرزند بخون و شکر خدا رو به جا بیار.
****
- آفرین، خیلی تصمیم خوبی گرفتی؛ وقتی آدم از اول درسش را بخونه هم شب امتحان بهش سخت نمیگذره و هم احساس بهتری نسبت به خودش داره .
وقتی می شود اینقدر مهربانانه رفتار کسی را تقویت کرد، چرا با دعاهای نیش دار ، آینده اش را تحت الشعاع قرار دهیم؟
_____________
پ ن: اگر میخواهیم از آن دعاهای مایوس کننده کنیم، لطفا سکوت اختیار کنیم ؛ حداقل، اگر خدایی ناکرده به مرحله ای که شاید دور از انتظار نباشد رسید، ته دلمان هم که شده خوشحال نباشیم و ناراحتیمان واقعیِ واقعی باشد.
کلمات کلیدی:
«ام البنین» واژه ای است که ناخودآگاه با شنیدنش به یاد آب می افتم، آبی که ریخت و دلی که سوخت و شرمندگی ای که بعد از آن باقی ماند.
«عـ بـ ا س» یعنی عشق یعنی باریدن یعنی ادب و یعنی سعادت و «ام البنین» یعنی مادرِ تمام اینها. و امروز نیز روز ِ سلام به تمامی اینهاست.
روز سلام به عشقی که تشنه را از لب آب جدا می کند...
روز سلام به باریدن بارانی که تشنگی را سیراب می کند...
روز سلام به ادبی که برادر را مولا می خواند...
و روز سلام به سعادتی که انتظارِ رسیدن به او را می کشید.
کلمات کلیدی:
بعضی از نمازها هستند که حکم قبولشان را فقط خدا می داند و بس؛ مهمترین این نمازها ، نمازهای مادرانه است.
فکرش را بکنید، الله اکبر را گفته اید و یکی چادرتان را می کشد، و بعد از چند بار صدا زدن، وقتی متوجه می شود که دیگر کار از کار گذشته و فعلا فعلاها، جوابی نخواهد شنید، مُهر را برمیدارد و می دود و انگاری که یکهو عذاب وجدان بگیرد برمی گردد و سعی می کند دست شما رو از زیر چادر پیدا کند و اصرار دارد که مُهر را بسپارد به دستتان. و شما در حال خواندن حمد و سوره اتان شاهد تمام اینها هستید.
این مراحل سپری می شود و به سجده می رسید و می بینید که انگاری کسی در کمین همین لحظه نشسته بوده و شیرجه ای به سمت سرتان می زند و روی گردنتان می نشیند و سعی می کند همانجا حرکات اسب را شبیه سازی کند و هی بگوید: «پیتکا پیتکا» و هی بخندد بلند بلند و کیفور باشد از این موقعیت و شما هر چه ذکر بلد بوده اید گفته اید و فقط باید هی صلوات بفرستید و التماس به خدا کنید که او بلند شود و خونی که توی مغزتان در حال لخته شدن است روانه ی قلبتان شود و بعد انگار که خودش خسته می شود بلند می شود و وقتی سرتان را از روی مُهر بر میدارید می بینید که مُهر به پیشانی اتان چسبیده و جایش به معنای واقعیِ کلمه درد می کند.
و فکرش را بکنید که تصمیم بگیرید بروید مسجد تا نی نی ها مشغولش کنند و لحظاتی از عمرش را در آن جو معنوی بگذراند؛ قبل از نماز هی چادر نمازهای مسجد را بردارد و انگار که مسئول پخش چادرها بین خانم های مسجد است آنها را توزیع کند و بعد که خیالش راحت شد که همه چادرشان را عوض کرده اند بنشیند کنارت و چادر خودش را سرش کند و نماز را با جماعت شروع کند، ولی این وضعیتِ آرامش بخش لحظه ای بیشتر طول نکشد و چادر را پرت کند به گوشه ای و در حالیکه بلند بلند فریاد می زند بگوید: «نی نی! بیا» و بعد بگوید: «نی نی! بدو بدو» و هی صدای دالامب دالامب دویدن بیاید و شما هی دلتان بلرزد و بعد صدایی بلند وسط نماز بگوید: «مامان! مامانم! کوشی، کجایی؟» و انگار صف هایی که با عجله پشت سر تو تشکیل شده اند بین تو و او فاصله انداخته و صدای گریه اش را بشنوی و هی مامان مامانم گفتنش را و هیچ کاری از دستتان برنیاید و یکهو ببینی شما را پیدا کرده و جلویت سبز می شود و خیالت راحت بشود.
و یا سر نماز داخل مسجد هی صدایش را بشنوی و این صدا را با الله اکبرهایت مخلوط کنی و بریزی توی روحت و آرامش داشته باشی که یکهو دیگر صدایش را نشنوی و صدای درِ مسجد که باز شده و الان تازه رکعت دوم هستی؛ بعد از آن در حال قنوت از خدا بخواهی که او را در پناه خودش حفظ کند و دوباره بازگرداندش و یکهو ببینی که انگار او جایی نرفته، بلکه سرش گرمِ مفاتیح و قرآنهایی شده که روی طاقچه مانندی در مسجد است. و این را از صداهای بلندی که هی می گوید : «سبز! آبی! و...» و نشان میدهد الان قرآن چه رنگی را برداشته و مشغولش شده می فهمی. و بعد وقتی نمازت تمام شد به سرعت سرت را بچرخانی ببینی قرآنها در چه حالی هستند و ببینی که قرآنی باز است جلویش و او دارد خودش را جلویش تکان می دهد و مثلا دارد می خواند و وقتی تو را می بیند بگوید : «مامان!» و بعد اشاره به قرآن بگوید: «قُران ،قَبی» و این یعنی «قرآنِ قوی» و معنایش این است که این قرآن خیلی بزرگ است و این را از مقایسه ی قرآن کوچکی که بغل دستش است و بسیار کوچک است دریافته و ذکرِ نمازت بشود خنده ای که روی لبانت نقش می بندد.
و این تنها نمونه های کوچکی باشد از لحظات نماز خواندنت. و مدیریت بحرانها و تمهیداتی که باید انجام دهی تا اگر مُهرت مفقود شد ، نگران ادامه ی نماز نباشی بماند و ذکرهای بعدش بماند و خیلی چیزهای دیگر هم بماند.
ولی من مطمئنم از قبولیِ نمازهایی که وقتی چادر کوچک و گلدارش را سرش می کند و دستانش را بالا می برد و می گوید : «احبر» و بعد می گوید: «بیسم نَپیم» و بعد رکوعی که با : «سوب» گفتن تمام می شود و سجده هایی که همین ذکر را درش می شنوی و هی زیر چادر می بینی اش که زیرجشمی نگاهت می کند و بعضا می گوید : «بوس» و این یعنی تشویق فراموشت شده است و بعد بوسش می کنی و او ادامه می دهد به نمازش و بعد تسبیح چوبی اش را برمیدارد و اول می گوید : «چوبی» و بعد هی توی دستش می چرخاند و دهانش را می جنباند و هی توی دلت قربان صدقه اش می روی و این می شود سهمیه ی امروزت از شادیِ روحت و خستگی ات به در میرود.
خدایا! این نمازهای مادرانه و دست و پا شکسته را به این نمازهای بی تکلیفیِ آنها قبول بگردان...
کلمات کلیدی:
بعضی چیزها هست که نسخه ی اصلی اش فقط متعلق به مادر است؛ چیزهایی مثل نگرانی، چشم انتظاری و...
کافیست که فقط یک روز از تو بی خبر بماند، به آب و آتش می زند تا احوالت را بفهمد؛ این خصلت مادرانه است، و خصلت کودکانه ی خیلی از ماها این است که نه تنها این احساس مادرانه را درک نمی کنیم، بلکه آن را بی جواب هم می گذاریم.
مادری که از همه ی مادرها، مادرتر است، چشم انتظار ماست. شاید چشم انتظارِ سلامی که نشان از سلامتیِ روح ما بدهد، سلامی که بیشتر به خودمان بفهماند که داریم مسیرمان را درست می رویم و چراغی را که در دست گرفته ایم، مطمئن از روشنایی اش هستیم.
به نظر من ، مهم تر از لهجه ی سلام، جنس سلام است. جنس سلام که زیبا باشد، سلام هم معنای قشنگ تری به خودش خواهد گرفت.
پس ، سلامی به گرمای سینه ی سوخته و قلب آتش گرفته، سلامی به سرخیِ محراب مسجد کوفه، سلامی به زردیِ دستمالِ دور سر، سلامی به روشناییِ ظهر عاشورا و سلامی به آرامیِ قلبی که در طوفانِ حوادث ندید به غیر از زیبایی... سلام به تو ای مادر زیبایی ها، فاطمه جان!
کلمات کلیدی: